ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ، ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ! ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ :
ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این کاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ،ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍحمق اند...
داستان زیر مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» این را نقل کرده اند:
«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل می کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراتور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند. ما بهانه آوردیم که عدۀمان کم است. گفت:
اهمیت ندارد.از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل می کند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند.
چارهای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم.
به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت:
این ها که فارسی نمی دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی شد به صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم:
بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم:
هم آهنگین است و هم ساده.
بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمی شود.
گفتم: بچهها گوش کنید...
و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:
عمو سبزیفروش... بله. سبزی کمفروش... بله. سبزی خوب داری؟ ... بله. فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم.
با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد:
عمو سبزیفروش... بله
سبزی کمفروش... بله
سبزی خوب داری...بله
خیلی خوب داری؟... بله
عمو سبزیفروش... بله
سبزی کم فروش ... بله
سبزیت گِل داره ... بله
درد دل داره... بله
سیب کالک داری... بله
من و دوسم داری... بله
عمو سبزیفروش... بله
من نعنا می خوام... بله
تو رو تنها می خوام... بله
……………
خلاصه این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراتور آلمان عمو سبزیفروش خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما که دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراتور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت.
منبع فصلنامۀ «ره آورد» شمارۀ 35
یک استاد دانشگاه میگفت:
یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم ،اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم، تصحیح کردم.
آری، اغلب ما نسبت به دیگران سختگیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحیح کنیم، میبینیم به آن خوبی که فکر میکنیم، نیستیم.
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ . ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗ ﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ می برﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ .
ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند. ایشان اجازه ورود دادند. ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند: این ها را به مستحق بدهید.
حضرت پرسید: علت چیست؟
ایشان گفتند: در دریا دچار طوفان شدیم و دکل کشتی آسیب دید و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که در کمال تعجب پرنده ای طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. با آن قسمت های آسیب دیده کشتی را بستیم و نذر کردیم اگر نجات یافتیم، هر یک صد دینار به مستحق بدهیم.
حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند برای تو از دریا هدیه می فرستد، و تو او را ظالم می نامی. این هزار دینار بگیر و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بیش از دیگران آگاه هست.
خالق من بهشتی دارد،
«نزدیک زیبا و بزرگ»،
و دوزخی دارد به گمانم «کوچک و بعید»
و در پی دلیلی است که ببخشد ما را،
گاهی به بهانه ی دعایی در حق دیگری...
شاید امروز آن روز باشد
یارب العالمین
محققان دانشگاه استنفورد آمریکا، پس از 21 سال بررسی به این نتیجه رسیدند که تفکرات مثبت، مرگ زودرس را تا 71 درصد کاهش میدهد.
*کانگروها قادرند ۳ متر به سمت بالا و ۸ متر به سمت جلو بپرند.
*قلب میگو در سر آن واقع است.
بالای شهر یه قنادی باز میشه، فقط پولدارا می تونستن اون جا خرید کنن.
یه روز که یه سری از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن، یه گدای ژنده پوش وارد میشه و تموم جیب هاشو میگرده، یه سکه کوچیک پیدا میکنه، میذاره رو میز و میگه: اینو شیرینی بهم بده !!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو میاد و به اون فقیر تعظیم می کنه و با خوشحالی و لبخند ازش حالشو میپرسه و میگه :
قربان! خیلی خوش آومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ... پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین!!
امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت میشن و اعتراض میکنن که:
چرا با ما این جوری برخورد نکردی تا حالا ؟
مدیر قنادی میگه: شما هم اگه مثل این آقا تموم داراییتون رو می ذاشتین رو میز، جلوتون تعظیم می کردم!!
*ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎی ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛
*ﺩﺭ ﻓﺮﻭتنی، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛
*ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ دوستی، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛
*ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛
*ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭی ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛
*ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش
اشک تمساح ریختن ریشه ضرب المثل
بخشی از خوراک تمساح به وسیله اشک چشمانش تأمین می شود .
او هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها بر روی شکم دراز می کشد.
اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج می شود که حیوانات و حشرات برای خوردن بر روی آن می نشینند و سم اشک تمساح آن ها را از پای در می آورد و تمساح با یک زبان خود آن ها را شکار می کند و دوباره برای لقمه های دیگر اشک می ریزد.
شاهپور دوم معروف به شکارچی اعراب: نهمین پادشاه ساسانی،
بیشترین زمان حکومت را داشت.وی هفتاد سال بر ایران حکومت کرد . جالب است بدانید زمانی که در شکم مادرش بود، به شاهی رسید و بزرگان تاج را بر روی شکم مادرش نهادند. بزرگ قبایل عربستان، ابن مخلب نام داشت .وی در زمانی که شاهپور هفت ساله بود، به ایران حمله کرد و بعد از قتل و غارت فراوان ،در همان جنوب ایران ۱۲۰۰۰۰ زن و مرد و کودک را به اسیری گرفت تا برده و کنیز کند. بعد از چند روز راهپیمایی آذوقه آن ها تمام شد . وی باکمال بی رحمی،تمام آن ها را گردن زد و به کشورش بازگشت. هفت سال بعد دوباره به تصور این که هنوز شاهپور بچه است و او می تواند با خیال راحت به غارت بپردازد،تدارک حمله به ایرانرا دید.
این بار شاپور خود سرداری سپاه را برعهده گرفت وجزو معدود دفعاتیاست که شاه دستور می دهد به هیچ عنوان اسیر نمی گیریم، (در این زمان شاپور ۱۴ ساله است.) شاپور، سپاه عرب را بین دجله و فرات گیر انداخته، دستور تخریب پل ها را صادر نمود تا هیچ عربی نتواند بگریزد؟ این جنگ همان روز غروب به پایان رسید و از لشکر اعراب هیچ کس سالم باقی نماند. به دستور شاپور ابنمخلب را که قدی بلند و بی قواره و صورتی آبله چرده بود، از بین زخمی ها پیدا کرده نزد وی آوردند. شاپور علت حمله را پرسید و وی علت را گرسنگی اعراب و بچه بودن شاه عنوان کرد. شاپور به وی گفت: در جواب سوال شاهپور که چرا دفعه قبل اسیران راقتل عام کردید؟گفت: خوراکمان رو به پایان بود و نمی توانستیم آن ها را سیر کنیم. شاپور پرسید: چرا آزادشان نکردید که بروند؟ شاه عرب کمی درنگ کرد و در پاسخ گفت:به فکرم نرسید!!!
شاپور دستور داد شانههایش را سوراخ کرده و از آن طنابی گذرانده و بر سر در شهر آویختند. از آن پس دستور داد که هر عربی را در مرزهای ایران یافتند، به همین روش مجازات کنند.
و این چنین شد که اعراب لقب ذوالاکتاف را به شاپور دادند (یعنی: صاحب کتفها)
پیشتازان مدنی
روزی حضرت موسی (ع) از پروردگار درخواست نمود که می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگاه خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها، حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت:
خداوندا! چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام می خواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید: بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر گفت:زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها.
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:
فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگ تر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:
عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگ تر و عظیم تر است.
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود ، بی اختیار ایستادم . مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرف تر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم:
مگر آن ماشینی را که تمیز کردید، متعلق به شما نبود؟
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت:
من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم، کثیف و نامرتب جلوه کند.
یک کارگر ژاپنی در پاسخ به این سوال که :
"چه انگیزه ای باعث شده است که وی سالانه حدود هفتاد پیشنهاد فنی به کارخانه بدهد؟" جواب داد :
این کار به من این احساس را می دهد که شخص مفیدی هستم، نه موجودی که جز انجام یک سلسله کارهای عادی روزمره فایده دیگری ندارد.
آقای ناصری فرد، میلیاردر ایرانی است . او بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان را که در آن بیش از 200000 نخل وجود دارد، وقف خیریه کرده و از خرماهای این نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود.
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو می کند .
او می گوید : من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم؛ به حدی که هنگامی از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده ام به رغم گریه های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم.
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه کردم.
در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سوال نرسیدم و با خود گفتم نیتش هر چه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد او را یافتم. در حالی که در زندگیِ سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم:
استاد عزیز، تو دِین بزرگی به گردن من داری.
او گفت : اصلا به گردن کسی دِینی ندارم.
من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی.
من گفتم: آری!
و با اصرار زیاد او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلا هایم حرکت کردم.
هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم :
استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری.
استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: اما این خیلی زیاد است.
من گفتم: به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست. من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم.