پیشگویی

روزي پیش گوي پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلاي عظیمی براي پادشاه اتفاق خواهد

افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاري بکند.

پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند.

معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاري و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان

هاي مختلف سنگ هاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند.

سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه

به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.

پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سري شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر

بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سري هم چند شعاع

آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف هاي این اتاق سري

را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیري شود.

سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از

نور و هوایش، جدا کرده است.

معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت

پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود! معنی این داستان را می توان به قلب

انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی

محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزي به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خوار شمردن و غرور

و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و ... نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز

هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهاي آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر

چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.

سگ باهوش

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذي را در

دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روي کاغذ نوشته بود" لطفا ?? سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ?? دلار

همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه اي گذاشت و در دهان سگ

گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان

رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها

کرد وایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوي اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس

بعدي امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از

حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان

سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به

دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه اي رسید .گوشت را روي پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را

به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي دیداري باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به

پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردي در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد

:چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق

کلیدش را فراموش می کنه !!!

مرد سنگ شکن

روزي روزگاري سنگ شکن فقیري بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ هاي کنار جاده

می گذرانید.روزي با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم."

فرشته اي در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:" آرزویت اجابت باد"همین طور هم شد.

سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصري زیبا یافت که تعداد زیادي خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا

می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزي آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا

نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزي را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و

گفت:"آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موي دماغم نبودند!" این بار هم فرشته ي

مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:"خواسته ات اجابت باد!"اما وقتی آن مرد خورشید شد،

ابري از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:" اي کاش ابر بودم! ابر از خورشید

هم نیرومندتر است!"اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند."دلم می

خواهد باد باشم که هر چیزي را با خود می برد." فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد

بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد

که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:" کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می

کند."

فرشته براي آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در

همان قالب پیشین کارگر ساده اي که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود

داستان رز

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او

آشنا نشده ایم، براي نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود،

برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندي که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به

من نگاه میکرد.

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته که میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"

به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت ...

ادامه نوشته

شرلوك هولمز

شرلوك هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زیر

آن خوابیدند. نیمه هاي شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:

نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.

هولمز گفت: چه نتیجه میگیري؟

واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتري است، پس باید اوایل تابستان باشد.

از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوك هولمز قدري فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیري

اینست که چادر ما را دزدیده اند!

بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور

دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم

بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی, از روان پزشک پرسیدم شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی

به بستري شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چایخوري, یک فنجان و یک سطل جلوي

بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالی کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادي باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است.

روان پزشک گفت: نه! آدم عادي درپوش زیر آب وان را بر می دارد. شما می خواهید تخت تان کنار پنجره

باشد

کوتاه ترین داستان ترسناك جهان!

فقط 12 کلمه !!

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!

چشم درد و راهب:

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونري زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي

مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و

شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وي به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز

رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه هاي رنگ سبز تمام

خانه را با سبز رنگ آمیزي کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین , ست لباس

اعضاي خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و

البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس

نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به

تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه اي بوده که تاکنون تجویز کرده ام.

براي مداواي چشم دردتان, تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداري کنید و هیچ نیازي به این همه

مخارج نبود.

براي این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی , بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود

درآوري.

تغییر دنیا کار احمقانه اي است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان

بیندیش راحت زندگی کن

کلاس فلسفه:

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروي دانشجویان

خود روي میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد, بدون هیچ کلمه اي, یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر

کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که, آیا این ظرف پر است؟

و همه دانشجویان موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...

ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ هاي گلف قرار گرفتند

سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته, ماسه ها همه جاهاي خالی

رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روي همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در

حقیقت دارم جاهاي خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صداي خنده فرو می نشست, پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که

این شیشه نمایی از زندگی شماست, توپهاي گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدایتان,

خانواده تان, فرزندانتان, سلامتیتان , دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهاي

دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند, باز زندگیتان پاي برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهاي قابل اهمیت هستند مثل کارتان, خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر

چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید, دیگر جایی براي سنگریزه ها و توپهاي گلف

باقی نمی مونه, درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روي چیزهاي ساده و پیش پا

افتاده صرف کنین, دیگر جایی و زمانی براي مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی

که براي شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادي کنین, با فرزندانتان بازي کنین, زمانی رو براي چک آپ

پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان براي تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپ هاي گلف باشین, چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند, موارد داراي اهمیت رو

مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدي. این فقط براي این بود که به شما نشون بدم که مهم

نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست, همیشه در زندگی شلوغ هم , جائی براي صرف دو فنجان

قهوه با یک دوست هست!

آزمون عشق:

امیري به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی عاشق به غیر نظر نمی کند

تصمیم قاطع مدیریتی:

روزي مدیر یکی از شرکتهاي بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در

راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد

جلو رفت و از او پرسید:شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟

جوان با تعجب جواب داد:ماهی 2000 دلار

مدیر با نگاهی اشفته دست به جیب شد و از کیف خود 6000 دلار در اورد و به جوان داد و گفت :این حقوق

سه ماه تو ,برو و دیگر اینجا پیدایت نشود ... تو اخراجی

ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند

جوان با خوشحالی از جا جهید و از انجا دور شد

مدیر از کارمند دیگري که نزدیکش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟

کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد:او پیک پیتزا فروشی بود که براي کارکنان پیتزا اورده بود

چرچیل و راننده تاکسی:

براي مصاحبه می رفت. BBC چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزي سوار تاکسی شده بود و به دفتر

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم" .

چرچیل از علاقه ي این فرد به خودش خوشحال و ذوق زده شد و یک اسکناس ده پوندي به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: "گور باباي چرچیل! اگر بخواهید, تا فردا هم این جا منتظر می مانم!

چون فکر می کردم تو بیداري من خوابیده بودم!!!

مردي به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع

ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردي را می شنود و می پرسد ماجرا

چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان وي دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وي می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد , همه اموالم را برده و الان هیچ چیزي در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودي؟

مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدي که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادي

خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداري من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه اي سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر

می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشی

نامه پیرزن به خدا !

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه اي شد که

روي پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

خداي عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز

یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از

دوستانم را براي شام دعوت کرده ام, اما بدون آن پول چیزي نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا

از او پول قرض بگیرم . تو اي خداي مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که

همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع

شد و براي پیرزن فرستادند ...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید

و چند روزي از این ماجرا گذشت, تا این که نامه دیگري از آن پیرزن به اداره پست رسید که روي آن

نوشته شده بود: نامه اي به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خداي عزیزم, چگونه می توانم از کاري که برایم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی

براي دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادي

... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...

شغل پسر کشیش...

کشیشی یک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکري در مورد شغل آینده اش بکند .

پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیزي از زندگی می خواهد و ظاهراً

خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود , پدرش تصمیم گرفت آزمایشی براي او ترتیب دهد . به اتاق پسرش

رفت و سه چیز را روي میز او قرار داد : یک کتاب مقدس, یک سکه طلا و یک بطري مشروب .

کشیش پیش خود گفت : من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه

خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روي میز بر می دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این

است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلی عالیست . اگر سکه را بردارد یعنی دنبال کسب و کار

خواهد رفت که آنهم بد نیست . اما اگر بطري مشروب را بردارد یعنی آدم دائم الخمر و به درد نخوري

خواهد شد که جاي شرمساري دارد .

مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالی که سوت می زد کاپشن و کفشش را

به گوشه اي پرت کرد و یک راست راهی اتاقش شد . کیفش را روي تخت انداخت و در حالی که می

خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روي میز افتاد . با کنجکاوي به میز نزدیک شد و آن ها را از نظر

گذراند .

کاري که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توي جیبش

انداخت و در بطري مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : خداي من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار

خواهد شد !

زرنگ ترین پیر زن دنیا !!!

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با

موجودي 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل

آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاري کرده بود , تقاضاي او مورد

پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک براي آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل

به گرمی به او خوشامد گفت و دیري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی

شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوي پرسید راستی این پول زیاد

داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر , این پول را با پرداختن به

سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است , پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این

کار براي من به عادت بدل شده است , مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه

پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید , من فردا ساعت ده صبح

با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه

کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي

برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل

حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از

تن به در آورد .

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود , با لبخندي که بر لب داشت

به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید , با

تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدیر عامل

بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند

در دنیا هیچ بن بستی نیست

پیرمردي تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این

کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعیت را براي او توضیح داد:

پسر عزیزم من حال خوشی ندارم, چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این

مزرعه را از دست بدهم, چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه

خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودي تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودي

مزرعه را براي من شخم می زدي.

دوستدار تو پدر

پیرمرد چند روز بعد این تلگراف را دریافت کرد:

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن, من آن جا اسلحه پنهان کرده ام.

و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه FBI صبح فردا 12 نفر از ماموران

اسلحه اي پیدا کنند.

پیرمرد بهت زده نامه دیگري به پسرش نوشت و به او گفت:

که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد:

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار, این بهترین کاري بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

در دنیا هیچ بن بستی نیست یا راهی خواهم یافت, یا راهی خواهم ساخت

دو گدا


دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش, اون یکی یه

ستاره داوود.. مردم زیادي که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت

صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ

کس به گداي پشت ستاره داوود چیزي نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من, متوجه نیستی؟ اینجا یه

کشور کاتولیکه, تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن, به خصوص که درست نشستی بغل دست یه

گداي دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به

تو.

گداي پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهاي کشیش رو کرد به گداي پشت صلیب و گفت: هی نگاه کن

کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟

* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودي

عشق

پیرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می

شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پیرمرد را پانسمان کردند سپس

به او گفتند: باید ازتو عکسبرداري شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت

عجله دارد و نیازي به عکسبرداري نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.

پیرمرد گفت....

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد.

چیزي را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید, چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پیش

او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته, به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...

کوهنورد:

کوهنوردي می خواست به قله اي بلندي صعود کند. پس از سال ها تمرین و آمادگی, سفرش را آغاز

کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد. سیاهی

شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزي ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر

پنهان شده بودند. کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت, در حالی که چیزي به فتح قله نمانده بود,

پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس, تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به

یاد می آورد. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش

حلقه خورده بود بین شاخه هاي درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات

سنگین سکوت, که هیچ امیدي نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟

- نجاتم بده خداي من!

- آیا به من ایمان داري؟

- آري. همیشه به تو ایمان داشته ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی

توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداري؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی توانم.

روز بعد, گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور

کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت

لنگه کفش

پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت.

به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وي از پنجره قطار بیرون افتاد.

مسافران دیگر براي پیرمرد تاسف می خوردند.

ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.

همه تعجب کردند.

پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد, چه قدر

خوشحال خواهد شد

ما چقدر فقیر هستیم!  

روزي یک مرد ثروتمند, پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی

می کنند, چقدر فقیر هستند. آن دو, یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر, مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردي؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزي از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا, ما در

حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه اي دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهاي تزیینی

داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود, اما باغ آن ها بی انتهاست!با

شنیدن حرف هاي پسر, زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر, تو به من نشان دادي که

ما چقدر فقیر هستیم

خرید شوهر:

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب کنند که شوهر آنان

باشد.

این مرکز, پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما

اگر در طبقه اي دري را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ي بالاتر می

رفتند دیگر اجازه ي برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزي دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.

در اولین طبقه, بر روي دري نوشته بود: این مردان, شغل و بچه هاي دوست داشتنی دارند.

دختري که تابلو را خوانده بود گفت: خوب, بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم

بالاتري ها چگونه اند؟

پس به طبقه ي بالایی رفتند

در طبقه ي دوم نوشته بود: این مردان, شغلی با حقوق زیاد, بچه هاي دوست داشتنی و چهره ي زیبا دارند.

دختر گفت: هوووومممم طبقه بالاتر چه جوریه ؟

طبقه ي سوم: این مردان شغلی با حقوق زیاد, بچه هاي دوست داشتنی و چهره ي زیبا دارند و در کارهاي

خانه نیز به شما کمک می کنند.

دختر: واي . چقدر وسوسه انگیر ولی بریم بالاتر. و دوباره رفتند

طبقه ي چهارم: این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه هاي دوست داشتنی دارند. داراي چهره اي زیبا

هستند. همچنین در کارهاي خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند

آن دو واقعا به وجد آمده بودند

دختر: واي چقدر خوب. پس چه چیزي ممکنه در طبقه ي آخر باشه؟

پس به طبقه ي پنجم رفتند

آنجا نوشته بود: این طبقه فقط براي این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما

آمدید متشکریم و روز خوبی را براي شما آرزومندیم!

داستان آموزنده دم گاو!!  

مرد جوانی در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو

نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیري من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول

کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوي که در تمام

عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا

گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد

.جوان پیش خودش گفت : منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و این ارزش

جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوي بود که

در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم

گاو را بگیرد... اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهاي دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد

شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. براي همین سعی کن که همیشه اولین شانس

را دریابی.

خردمند

مردي زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه اي دید که داشت می سوخت و مردي را دید که وسط

شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد :

میدانم مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟ مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می

گفت اگر زیر باران بروي ، سینه پهلو میکنی زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است

که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کند .

رام کردن فیل

مرشدمی گوید:تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند رام کنندگان حیوانات سیرك براي

مطیع کردن فیلها از ترفند ساده اي استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهاي او را

به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندك

اندك این عقیده که تنه درخت خیلی قوي تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و

نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پاي فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه اي گره بزند. فیل

براي رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد پاي ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته هاي ضعیف و شکننده اي

بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی

دهیم، غافل از اینکه براي به دست آوردن آزادي ، یک عمل جسورانه کافیست.

حکایتی از پائولوکوئیلو  

شهسواري به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که او فقط

بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاري براي خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند دیگري

گفت:موافقم .اما من براي ثابت کردن ایمانم می آیم وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود. در تاریکی

صدایی شنیدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنهارا پایین ببریدشهسوار اولی گفت: می بینی؟

بعداز چنین صعودي ،از ما می خواهد که بار سنگین تري را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم دیگري

به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار

مومن با خود آورده بود خالص ترین الماس ها بودند.

ملاقات باخدا

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را دید که نه تمبري داشت

و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ي داخل ان را خواند:

" پروین عزیزم،

عصر امروز به خانه ي تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .

با عشق ، خدا "

پروین همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد

او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد

آورد و با خود گفت: : من که چیزي براي پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار

و صد تومان داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوي و دو بطري شیر خرید. وقتی از فروشگاه

بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در

راه برگشت، زن و مرد فقیري را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و

پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم براي مهمانم خریده ام."

مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روي شانه ي همسرش گذاشت و به حرکت ادامه

دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدي را در قلبش احساس کرد. به

سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را

به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می

خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزي براي پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت

نامه دیگري را روي زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

" پروین عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق ، خدا "

قدرت کلمات  

چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان 2 تا از آنها به داخل چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها

در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به آن 2 گفتند : چاره اي نیست شما به

زودي میمیري. 2غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که از گودال بیرون

آیند ..اما دائما غورباقه هاي دیگر به انها میگفتند دست از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به

زودي خواهید مرد..بالاخره یکی از 2 غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد ومرد..اما غورباقه

دیگر حداکثر توانش را براي بیرون آمدن به کار گرفت..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش

بردار اما او با توان بیشتري تلاش کرد و بالاخره خارج شد .. وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر

صداي ما را نمیشنیدي ..؟؟؟ معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران وي

را تشویق میکنند .

شتر دیدي,ندیدي

روزي شتر داري شتر خود را گم کرده و در حالی که بدنبال آن می گشت به سعدي رسید از او پرسید که

آیا شتر من را ندیده اي سعدي در جواب گفت شترت شیره و سرکه بار داشته ؟و زن حامله اي روي آن

سواره بوده شتر دار با خوشحالی گفت :آري آري و سعدي با خونسردي گفت نه ندیده ام که شتر دار

عصبانی و با چوب بجان سعدي افتاد و می گفت تو یا دزد شتر هستی یا شریک او و هر چه سعدي فریاد

می زد که نه من از روي فراست خود و نشانه هایی مثل اینکه می بینم یک طرف راه مگس و طرف دیگر

پشه است به بار آن شتر پی برده و از اینکه اینجا دو تا دست روي خاك است می فهم آن شخص سنگین

بوده یا حامله که براي بلند شدن از دستهاي خود کمک گرفته اما سخنهاي سعدي فایده نداشت که نداشت

و آن شتر دار سعدي را همچنان می زد که سعدي در زیر ضربات چوب آن شتر دار این بیت را می گفت و

کتک می خورد : سعدیا چند خوري چوب شتر داران رامی توان قطع نظر کرد شتر دیدي ندیدي