43.دختر رویاهای من

دختر رویاهای من

برنارد مالامود

برنارد مالامود

پس از آن كه میتكا، دست‌نوشته‌ی رمان غم‌انگیزش را در تهِ دودگرفته‌ی سطل آشغال كهنه‌ی توی حیاط خلوتِ خانه‌ی خانم لوتز سوزانده بود، خانم صاحب‌خانه به هر حیله و ترفندی متوسّل شد تا او را وسوسه كند كه از اتاقش بیرون بیاید؛ و او همان طور كه روی تختش دراز كشیده بود، می‌توانست از صداهای روی كفِ خانه و بوی عطر، متوجّه حضور زنی در ساختمان شود كه آزاد و تنها بود و احتمالاً سال‌ها پیش زن بی‌نظیری بوده؛ امّا او با چرخاندن كلید و حبس كردن خودش در اتاق، مثل یك زندانی، در برابر تمام این وسوسه‌ها مقاومت می‌كرد و فقط پس از نیمه‌های شب برای خریدن بیسكویت و چای یا گاه‌گداری، كمپوت بیرون می‌رفت؛ و زندگی‌اش هقته‌های متمادی به همین منوال بود.

ادامه نوشته

42.ده تا سرخ‌پوست

ده تا سرخ‌پوست


ارنست همینگ وی
ارنست همينگ‌وي

 « چهارم ژوئيه‌»‌اي بود و نيک Nick شب، دير وقت، با ارابة جو گارنرJoe Garner و خانواده‌اش به خانه برمي‌گشت که توي راه از کنار نُه تا سرخ‌پوست مست گذشتند. يادش بود که نُه تا بودند چون جو گارنر که در هواي گرگ‌وميش ارابه مي‌راند دهانة اسب‌ها را کشيده بود و پائين پريده بود و سرخ‌پوستي را از کنار شيار چرخ بيرون کشيده بود. سرخ‌پوست خوابيده بود و صورتش روي خاک بود. جو سرخ‌پوست را کشيد کنار بوته‌ها و برگشت به ارابه.
 جو گفت« با اين يکي شدن نُه تا، همين گوشه کناران.»
 خانم گارنر گفت« سرخ‌پوستا.»
 نيک با دو تا پسرهاي گارنر در صندلي عقب بود. از آن‌جا بيرون را نگاه مي‌کرد که سرخ‌پوستي را که جو به کنار جاده کشيده بود ببيند.
 کارل پرسيد« بيلي تيبل‌شوBilly Tableshaw بود؟»
 « نه.»

ادامه نوشته

۴۱. رؤيت دخترصددرصد ايده‌ال در صبح‌گاه بهاري

رؤيت دخترصددرصد ايده‌ال در صبح‌گاه بهاري


‌هاروکي موراکامي 


صبح زيباي آوريل

در يکي از فرعي ‌هاي تنگِ
منطقه شيکِ ‌هاراجوکوِ توکيو
از کنار دختر صددرصد ايده‌الم رد مي‌شوم.
راستش را بخواهيد، آن‌قدر‌ها خوشگل نيست. هيچ ويژگي خاصي ندارد.

ادامه نوشته

40.زنی که ساعت شش می‌آمد

زنی که ساعت شش می‌آمد

 گاربریل گارسیا مارکز

 گاربریل گارسیا مارکز

 در متحرک باز شد. در آن ساعت کسی در رستوران خوزه نبود. ساعت تازه شش ضربه نواخته بود ومرد می‌دانست که مشتری‌های همیشگی تا پیش از ساعت شش‌ونیم پیدایشان نمی‌شود. زن،  به خلاف مشتری‌های هر روزه و منظم، هنوز آخرین ضربه ی ساعت شش نواخته نشده وارد شد و، مثل هر روز در آن ساعت، بی آن که لب از لب بردارد روی چارپایه نشست. سیگار روشن نشده ای را محکم زیر لب گرفته بود.

ادامه نوشته

۳۹.نخستين عشق

نخستين عشق


ساموئل بکت


ساموئل بکت

         من، درست يا نادرست، ازدواج خود را از حيث زمان با مرگ پدرم مرتبط مي‌کنم. ممکن است اين دو واقعه ازجهات ديگري نيز با يک‌ديگر ارتباط داشته باشند. به‌هرحال، دشوار مي‌توانم بگويم که در اين زمينه چه مي‌دانم.
         تا اين اندازه مي‌دانم که چندي پيش سر قبر پدرم رفتم و تاريخ وفات او را يادداشت کردم، فقط تاريخ وفات او را چون در آن روز تاريخ تولد او برايم اهميتي نداشت. صبح رفتم و عصر برگشتم، درهمان قبرستان چيزکي خوردم. اما چند روز بعد چون مي‌خواستم بدانم در چه سني مرده است ناچار بار ديگر سر قبر او رفتم تا تاريخ تولدش را يادداشت کنم. اين دو تاريخ اول و آخر را روي يک تکه کاغذ نوشتم که دم دست خود مي‌گذارم. اين شد که حالا مي‌توانم با اطمينان بگويم که در موقع ازدواج حتماً حدود بيست و پنج سال داشته‌ام. زيرا تاريخ تولد خودم را، تکرار مي‌کنم، تولد خودم را هرگز فراموش نکرده‌ام و هرگز ناچار نشده‌ام آن را در جايي بنويسم، تاريخ تولد خودم، دست کم هزارة آن، در حافظه‌ام با رقم‌هايي حک شده است که گذر عمر به سختي مي‌تواند آن‌ها را محو کند. روز تولدم را هم هروقت بخواهم به ياد مي‌آورم و اغلب آن را به شيوة خودم جشن مي‌گيرم، البته مدعي نيستم که هر بار روز تولدم فرا مي‌رسد چنين مي‌کنم، نه، چون زيادتر از اندازه فرامي‌رسد، اما اغلب اين کار را مي‌کنم.

ادامه نوشته

٣٨.حمام

حمام

نجف دريابندري 

نجف دريابندري

 

          صداي فرياد را من وقتي شنيدم که سر و صورتم را صابون زده بودم وچشم‌هايم بسته بود. اما فوراً چشم‌هايم را باز کردم و ديدم که يک نفر روي کف سيماني حمام افتاده است و دارد دست و پا مي‌زند و جيغ مي‌کشد.

          صابون چشم‌هايم را سوزاند. چشم‌ها را دوباره بستم و سرم را زير دوش گرفتم، و بعد چشم‌هايم را باز کردم.

ادامه نوشته

٣٧.چهره

چهره

آلیس مونرو 

آلیس مونرو

 

من مطمئنم که پدرم فقط یک بار به من نگاه کرد، من را واقعا دید. بعد از آن دیگر می­دانست که توقع چه چیزی  داشته باشد. آن روزها پدرها را توی اتاق انتظاری که زن­های زائو گریه­هاشان را می خوردند یا با صدای بلند درد می کشیدند و اتاق­­ زایمان­های پرنوری که نوزادها به دنیا می­آمدند، راه نمی دادند. پدرها فقط بعد از این که مادرها  مرتب و سرحال زیر پتوهای رنگی توی بخش یا اتاق­های خصوصی و نیمه­خصوصی بستری می­شدند به دیدن آن‌ها می­آمدند . مادر من اتاق خصوصی داشت، چون موقعیت اجتماعی­اش در شهر این­طور ایجاب می­کرد و به خاطر آن­چه بعدا پیش آمد،  خوب هم شد که اتاق خصوصی داشت.

ادامه نوشته

٣٦.چپ دست ها

چپ دست ها

گونتر گراس 

گونتر گراس

 

اريش مرا زير نظر دارد. من هم چشم از او برنمي دارم. هر دوي ما اسلحه به دست داريم و مسلم است كه ماشه را خواهيم چکاند و يكديگر را زخمي خواهيم كرد. اسلحه هاي ما پُرند. ما هفت تيرهايي را به طرف هم گرفته ايم كه طي تمرين هايي طولاني آنها را آزمايش کرده و بلافاصله پس از تمرين به دقت تميزشان كرده ايم. فلز سرد اسلحه كم كم گرم مي شود. چنين ماسماسكي از درازا بي خطر به نظر مي رسد. آيا نمي توان يك خودنويس يا يك كليد بزرگ و برجسته را هم همين طور نگه داشت و خاله ي ترسوي خود را كه دستكش چرمي مصنوعي و سياه رنگي به دست دارد، وادار به جيغ زدن نمود؟

ادامه نوشته

٣٥.جعبه‌ آرزو

جعبه‌ آرزو

 سيلويا پلات‌

سيلويا پلات‌

 

          اَگنس‌ هيگينز وقتي‌ متوجه‌ علت‌ شادي‌ و حرف‌هاي‌ بي‌سر و ته‌ شوهرش‌هرالد شد كه‌ او مشغول‌ خوردن‌ آب‌پرتقال‌ و اُملت‌ صبحانه‌اش‌ بود. اگنس‌ درحالي‌ كه‌ سعي‌ مي‌كرد مرباي‌ آلبالو را روي‌ نان‌ِ تُست‌كرده‌اش‌ بكشد پرسيد:ديشب‌ چي‌ خواب‌ ديدي‌؟

          هرالد همان‌طور كه‌ به‌ همسر جذابش‌ كه‌ درخشش‌ نور آفتاب‌ كُرك‌هاي‌بور كنار گونه‌اش‌ را چون‌ گُل‌برگ‌هاي‌ بهاري‌ شاداب‌ و جوان‌ نشان‌ مي‌دادخيره‌ شده‌ بود گفت‌: داره‌ يادم‌ مي‌ياد، دربارة‌ آن‌ دست‌نوشته‌ها با ويليام‌ بليك‌بحث‌ مي‌كرديم‌.

          اگنس‌ در حالي‌ كه‌ سعي‌ مي‌كرد اعتراض‌ و خشمش‌ را پنهان‌ كند پرسيد: ازكجا فهميدي‌ ويليام‌ بليك‌ بود؟

ادامه نوشته

٣٤.ببر مردم شناس

ببر مردم شناس

جيمز تربر

جيمز تربر

 

          يکي بود يکي نبود. در روزگاران قديم ببري از باغ‌وحش امريکا گريخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسياري از عادات آدميان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد.

          اولين روزي که به منزل رسيد يوز‌پلنگي را ملاقات کرد و به او گفت:«صحيح نيست که من و تو براي قوت‌مان به شکار رويم. حيوانات ديگر را وا مي‌داريم که غذاي‌مان را براي‌مان تهيه ببينند.»

ادامه نوشته

٣٣.آقاي کبوتر و بانو

آقاي کبوتر و بانو

کاترين منسفيلد 

کاترين منسفيلد

 

البته که ميدانست، آن‌هم بهتر از هر کس ديگر، که ذره‌اي شانس ندارد، حتي به اندازۀ يک سر سوزن. اصلاً تصورش هم نامعقول بود؛ اين‌قدر نامعقول که هيچ تعجب نميکرد اگر پدر دخترک... خب، هر کاري که پدر دخترک ميکرد براي او کاملاً قابل فهم بود. در واقع هيچ چيز جز درماندگي محض، جز اين واقعيت که اين براستي آخرين روز اقامتش در انگلستان بود- تا کي‌اش را فقط خدا ميدانست- نميتوانست او را به حرکت وادارد. تازه همين حالايش هم... يک پاپيون چارخانۀ کرم و لاجوردي از توي کشوي کمد انتخاب کرد و لب تختخوابش نشت. اگر دخترک بر ميگشت و ميگفت:«چه‌غلط‌ها!»، آيا تجعبي داشت؟ ضمن اينکه يقه‌اش را بالا ميزد و روي پاپيون بر ميگرداند به اين نتيجه رسيد که اصلاً و ابداً تعجبي نداشت. في‌الواقع منتظر بود جوابش چيزي توي همين مايه‌ها باشد. راستش، اگر با بي طرفي به قضيه نگاه ميکرد، هيچ نميدانست که چه جواب ديگري ‌ممکن بود بگيرد.

ادامه نوشته

١٠. مرد متولد اردیبهشت ماه

مرد متولد اردیبهشت ماه

هیچ موجودی در دنیا به اندازه گربه و مرد متولد اردیبهشت در مقابل ناز ونوازش نرمش از خود نشان نمی دهد.در پدر بودن مردی است بی نظیر و برای بچه های خود در یک دستش زر و در یک دستش شلاق است . وای به روزی که برنجد ، وای اگر قهر کند.مرد مترلد اردیبهشت دیر ناراحت می شود واگر ناراحت بشود دنیا را به هم می ریزد.او زنی شوخ وشنگ ، ظریف وزنانه ، عاقل و سیاستمدار، و مطیع و خانه دار را به سر حد پر ستش دوست دارد.لابد تصور می کنید که یک مرد متولد برج ثور آدمی است آرام ، اهل عمل ،حساس و همانند صخره ای عظیم پابرجاست. این تصور شما کاملا درست است و با حقیقت وفق می دهد .

ادامه نوشته

١١. متولدین اردیبهشت ماه

 متولدین اردیبهشت ماه

عشق را در چشمان من بنگر

چهره بر افروخته‌ام را ببین و عشق را حس کن

به صدای نفس‌های من گوش کن

و بشنو ترانه عشق را؛

عاشقی بی قرار است و کمرو ولی پر شهامت.

موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد.

ادامه نوشته

٣٢.آخرين تير تفنگ من

آخرين تير تفنگ من

 آلفونس دو لامارتين

آلفونس دو لامارتين

 

روزي ترجمة انگليسي يک جلد کتاب سانسکريت، زبان مقدس هندي‌ها، را با خودم به شکار برده بودم. ناگاه آهوي با طراوت خوش خط و خالي در سوسنبرهاي ژاله زدة صبح شروع به جست و خيز نمود. من طبيعتاً از کشتار متنفر بودم، ولي بي اختيار تفنگ خالي شد، آهو افتاد و کتف او از يک گلوله شکسته بود.

ادامه نوشته

۱۲.مريم حيدر زاده

مريم حيدر زاده

مريم حيدرزاده

من میگم بهم نگاه کن

تو میگی که جون فدا کن

 

من میگم چشات قشنگه

تو میگی دنیا دو رنگه

 

من میگم چه قدر تو ماهی

تو میگی اول راهی

ادامه نوشته

۱۱. محرم

محرم

در قبایل عرب همواره جنگ بود.اما مکه زمین حرام بود

و چهار ماه رجب و ذی القعده وذی الحجه ومحرم

زمان حرام: یعنی که در آن جنگ حرام است.

دو قبیله که با هم در جنگ بودند ...

ادامه نوشته

۱۰. ساحل سرخ

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن                                                                     

                                                به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق                                                                    

                                               تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟ 

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت                                                                  

ادامه نوشته

٣١.کهن‌ترین داستان جهان

کهن‌ترین داستان جهان 

رومن گاری

رومن گاری 

شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد ــ از این بالاتر دیگر نمی‌توان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخ‌پوست‌ها و دشت‌های بایر و برق‌های ابدی و شهرهای مرده و عقاب‌ها. پایین‌تر، در دره‌های گرمسیری، جویندگان طلا و پروانه‌های عظیم جثه می‌پلکند.

ادامه نوشته

٠٩-۱۳. چو اغریرث آمد ز آمل به ری

چو اغریرث آمد ز آمل به ری

چو اغریرث آمد ز آمل به ری

 

وزان کارها آگهی یافت کی

بدو گفت کاین چیست کانگیختی

 

که با شهد حنظل برآمیختی

بفرمودمت کای برادر به کش

 

که جای خرد نیست و هنگام هش

بدانش نیاید سر جنگجوی

 

نباید به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد

 

که هرگز نیامیخت کین با خرد

ادامه نوشته

٠٩-۱۲. به گستهم و طوس آمد این آگهی

به گستهم و طوس آمد این آگهی

به گستهم و طوس آمد این آگهی

 

که تیره شد آن فر شاهنشهی

به شمشیر تیز آن سر تاجدار

 

به زاری بریدند و برگشت کار

بکندند موی و شخودند روی

 

از ایران برآمد یکی های‌وهوی

سر سرکشان گشت پرگرد و خاک

 

همه دیده پر خون همه جامه چاک

سوی زابلستان نهادند روی

 

زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی

ادامه نوشته

٠٩-۱۱. سوی شاه ترکان رسید آگهی

سوی شاه ترکان رسید آگهی

سوی شاه ترکان رسید آگهی

 

کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم

 

دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست

 

کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

چه چاره است جز خون او ریختن

 

یکی کینه‌ی نو برانگیختن

به دژخیم فرمود کو را کشان

 

ببر تا بیاموزد او سرفشان

ادامه نوشته

۰۹.نامه مصدق جواب فروغ فرخ زاد

"حميد مصدق خرداد 1343"

فروغ فرخ زادحميد مصدق

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

ادامه نوشته

٠٩-۱۰. فرستاده نزدیک دستان رسید

فرستاده نزدیک دستان رسید

فرستاده نزدیک دستان رسید

 

به کردار آتش دلش بردمید

سوی گرد مهراب بنهاد روی

 

همی تاخت با لشکری جنگجوی

چو مهراب را پای بر جای دید

 

به سرش اندرون دانش و رای دید

به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک

 

چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

 

چو آمد به شهر اندرون نامجوی

ادامه نوشته

٠٨.دل نوشته هایی از دکتر علی شریعتی

دل نوشته هایی از

دکتر علی شریعتی

«دکتر علی شریعتی»

 

من رقص دختران هندی را بیشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روی عشق و علاقه می رقصند ولی پدر و مادرم از روی عادت نماز می خوانند . «دکتر علی شریعتی»

ادامه نوشته

٠٩-٠۹. و دیگر که از شهر ارمان شدند

و دیگر که از شهر ارمان شدند

و دیگر که از شهر ارمان شدند

 

به کینه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پیش جیحون برفت

 

سوی سیستان روی بنهاد و تفت

خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار

 

ز ترکان بزرگان خنجرگزار

برفتند بیدار تا هیرمند

 

ابا تیغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد

 

به گوراب اندر همی دخمه کرد

ادامه نوشته

٠٩-٠۸. بشد ویسه سالار توران سپاه

بشد ویسه سالار توران سپاه

بشد ویسه سالار توران سپاه

 

ابا لشکری نامور کینه‌خواه

ازان پیشتر تابه قارن رسید

 

گرامیش را کشته افگنده دید

دلیران و گردان توران سپاه

 

بسی نیز با او فگنده به راه

دریده درفش و نگونسار کوس

 

چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ویسه به قارن رسید آگهی

 

که آمد به پیروزی و فرهی

ادامه نوشته

٠٩-٠۷. چو بشنید نوذر که قارن برفت

چو بشنید نوذر که قارن برفت

چو بشنید نوذر که قارن برفت

 

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد

 

سپهرش مگر زیر پی نسپرد

چو افراسیاب آگهی یافت زوی

 

که سوی بیابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پویان برفت

 

چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهریار

 

همش تاختن دید و هم کارزار

ادامه نوشته

٠٩-٠۶. ازان پس بیاسود لشکر دو روز

ازان پس بیاسود لشکر دو روز

ازان پس بیاسود لشکر دو روز

 

سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

 

به بیچارگی جنگ بایست کرد

ابا لشکر نوذر افراسیاب

 

چو دریای جوشان بد و رود آب

خروشیدن آمد ز پرده‌سرای

 

ابا ناله‌ی کوس و هندی درای

تبیره برآمد ز درگاه شاه

 

نهادند بر سر ز آهن کلاه

ادامه نوشته

٠٩-٠۵. برآسود پس لشکر از هر دو روی

برآسود پس لشکر از هر دو روی

برآسود پس لشکر از هر دو روی

 

برفتند روز دوم جنگجوی

رده برکشیدند ایرانیان

 

چنان چون بود ساز جنگ کیان

چو افراسیاب آن سپه را بدید

 

بزد کوس رویین و صف برکشید

چنان شد ز گرد سواران جهان

 

که خورشید گفتی شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه

 

بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه

ادامه نوشته

٠٩-٠۴. سپیده چو از کوه سر برکشید

سپیده چو از کوه سر برکشید

سپیده چو از کوه سر برکشید

 

طلایه به پیش دهستان رسید

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

 

همه ساز و آرایش جنگ بود

یکی ترک بد نام او بارمان

 

همی خفته را گفت بیدار مان

بیامد سپه را همی بنگرید

 

سراپرده‌ی شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه

 

نشان داد ازان لشکر و بارگاه

ادامه نوشته