گویند سه گاو در بیشه ای بودند .
یکی سیاه و یکی سفید و یکی سرخ و نیز شیری در آن بیشه مقام داشت .
چون هر سه گاو با یکدیگر متحد بودند ، شیر بر ان ها دست نمی یافت .
روزی شیر ، دو گاو سیاه و سرخ را نهانی گفت که:
رنگ من با شما یکی است و گاو سفید در میان ما بیگانه است .
بگذارید که او را بکشم و چمن و چراگاه برای ما تنها بماند .
آن دو فریب شیر را خورده و یار خود را رها کردند.
چون شیر گاو سفید را شکار کرد،گاو سرخ را بفریفت و گفت:
مرا با تو رنگ یکی است،بیا تا گاو سیاه را از میان برداریم و بیشه به تنهایی از آن ما باشد.
چون گاو سیاه را نیز بکشت ، شیر دیگر بار قصد خوردن گاو سرخ کرد.
گاو سرخ گفت: مرا مهلت ده تا سه بار بانگ برآورم .
شیر او را مهلت داد . پس گاو فریاد برآورد:
« روزی که گاو سفید خورده شد، مرا خوردند!!»
«خلّصنا من النّار» اینجاست!
لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای «الهی العفو،الهی العفو» مردم،صدای «خلّصنا من النّار»شون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمی خرید ...
بی اعتنا از کنارش رد می شدن....
ادامه مطلب ...