روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى میراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت، از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند، کمک خواست و وعده داد هرکس آن را پیدا کند، جایزه می گیرد.
به محض این که اسم جایزه برده شد ،کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند، اما بازهم ساعت پیدا نشد.
همین که کودکان ناامید از انبار خارج شدند، پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتیى دیگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر می رسید. باخود اندیشید: چرا که نه!.
پس کودک به تنهایى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید:
چگونه موفق شدى درحالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زیادى نکردم، فقط آرام روى زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تیک تاک ساعت را شنیدم. به سمتش حرکت کردم و آن را یافتم!
"ذهن وقتى در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله کار می کند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکى آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگى خود را آن گونه که مى خواهید، سروسامان دهید".
خداحافظ ای ماه غفران و رحمت / خداحافظ ای ماه عشق و عبادت
خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها / خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی
خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه / خداحافظ ای بهترین ماه الله
.خدایا ، خروج از ماه مبارک را برای ما مقارن با خروج از تمامی گناهان قرار بده.
آمین
.حلول ماه عید و شادی مسلمین است / پایان ماه روزه، برای صائمین است
نشاط و افتخار و شادی و سربلندی / از محک الهی برای مؤمنین است . . .
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ،ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانههاشان راه نمی دادند .
همینجور که توی کوچههای روستا می گشت، دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند . از کسی پرسید :
اینجا چه خبره ؟
گفت : زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب می خوره و تقلا می کنه، ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نویس می گردیم. از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم .
مرد تا این حرف را شنید، گفت : بابا دعانویس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا می دونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طویله بردند ، خودش را هم زیر کرسی نشاندند ، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آن ها گفت :
این کاغذ را در آب بشورید و آب آن را بدهید زائو بخورد .
از قضا تا آب دعا را به زائو دادند ،زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد، راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند، برداشت و خواند، دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، می خوای بزا ، می خوای نزا . . . .