درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده و به من چه داده؟ کریمخان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت
چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد!
پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریمخان برد! روزگاری سپری شد. درویش
جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریمخان زند کرد و گفت: نه من کریمم نهتو؛
کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است.