پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت:
«هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟»
و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا این که پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت، او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت:
«درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت، ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود، چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم، حالا حتماً کشته شده بودم.»
ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم@ ईह═─
من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم
تاابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــــم
گویند ساز زنی به قریهای وارد شد و صدای ساز و دهل شنید...
علت را جویا شد.
گفتند : خانهی خان جشن و سرور است.
آدرس بگرفت و بدانجا شد، محفلی بود که خان آراسته و مردمان به پایکوبی مشغول.
ساز زن رخصت خواست تا او هم در سازش بدمد و در شادی سهیم
شود...
چون خان رخصت داد، ساز زن نواختن آغازید و خان را خوش آمد و دستور داد تا مباشر پس از اتمام مجلس کیسهی گندمی بدو دهد .
این بار ساز زن را خوش آمد و با حرارت بیشتری در ساز دمید تا مجلس
به سرآمد و ساز زن خسته و کوفته به انبار و پیش مباشر شتافت به قصد دریافت کیسهی گندم.
به مباشر سلام داد و کیسهی گندم را مطالبه کرد .
مباشر از او دست خط خان را مطالبه کرد.
ساز زن از این تقاضا برنجید و نزد خان بشد و با گلایه شرح ماجرا بگفت.
خان لبخندی زد و گفت :
تو ساز زدی و ما خوشمان آمد،ما هم چیزی گفتیم تا تو خوشت بیاید، این به آن در ...!!!
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت.
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای این که خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟
استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید، ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت :ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.
من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
برای سلامتی تمام مادران صلوات
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال می کنم. فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل می شوی.
سوال اول: خدا چه می خورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار می کند؟
وزیر از این که جواب سوال ها را نمی دانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت: سلطان ۳ سوال کرده، اگر جواب ندهم، برکنار می شوم.
این که :خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟
غلام گفت: هر سه را می دانم، اما دو جواب را الان می گویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه می خورد؟ خدا غم بنده هایش را می خورد.
این که چه می پوشد؟ خدا عیب های بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت:
درست است، ولی بگو جواب ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده ای است. جواب ها را او داد.
گفت: پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده!
غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار می کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می کند و وزیر را غلام می کند.
هجوم برای فروختن دلار خانگی
خبر اعدام سه تن از مفسدین اقتصادی از صبح امروز موجب کاهش قیمت دلار و طلا شده است
مردم برای فروش هجوم برده اند اما صراف ها خرید نمیکنند