استادی با شاگردش از باغى می گذشت .
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت: گمان می کنم این کفش های کارگرى است که در این باغ کار می کند . بیا با پنهان کردن کفش ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش ها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!
استاد گفت: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که می گویم انجام بده و عکس العملش را ببین! مقدارى پول درون آن قرار بده !
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد. همین که پا درون کفش گذاشت ،متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.
با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنى .
می دانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آن ها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.
استاد به شاگردش گفت:
همیشه سعى کن براى خوشحالی ات ببخشى نه بستانی.
هیچ گاه فراموش نکنیم که هیچ کس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این " #انسانیت " است
عااااااااالی بود عالی
ممنون و سپاس