روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکّه ی مردی غافل را دزدید.
هنگامی که به خانه رسید، کیسه را باز کرد. دید در بالای سکّه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا ! به برکت این دعا سکّه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد. سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستانش او را سرزنش کردند که:
چرا این همه پول را از دست داد.
دزدکیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است.
او بر این دعا به خدا اعتقاد دارد و به او اعتماد کرده است.
من دزد دارایی او بودم، نه دزد دین او!
اگر کیسه او را پس نمی دادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.
آن گاه من دزد باورهای او هم بودم.
و این دور از انصاف است...!
چه زیبا و پرمعنا واقعا
نظر لطف شماست