گاهی یک حرف یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد
عابدی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت .
مردی که آنجا بود، عابد را شناخت، به نانوا گفت:
این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
مردگفت: فلان عابد بود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت:
می خواهم شاگرد شما باشم!
عابد قبول نکرد.
نانوا گفت: اگر قبول کنی، من امشب تمام آبادی را طعام می دهم.
عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم، دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی این که تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی!!