آورده اند که روزی پادشاهی برای سیاحت به باغ وحش می رود.چون شیر باغ وحش مرده بوده ، مسئولان باغ وحش یکی از کارگران به نام مش قربان را در پوست شیر می کنند تا شاه را بفریبند. شاه با دیدن شیر به فراست در می یابد که کلکی در کار است ؛ لذا ازمسئولان می خواهد تا شیر را با ببر باغ وحش به جنگ بیندازند.
وقتی در قفس شیر کذایی باز می شود و ببر داخل می گردد ، مش قربان بینوا زبانش بند می آید و نزدیک است از ترس قالب تهی کند.پس تصمیم می گیرد از پوست شیر بیرون بیاید که ناگهان صدای ضعیفی توجهش را جلب می کند.
شیر قلابی یعنی همان مش قربان خوب که دقت می کند ،می بیند صدا از طرف ببر است که می گوید:
مش قربان ، نترس من مش یوسف سر پولکی ام!!
عجب کلک در کلکی شدا الان کی ببر شد کی خروس نه ببخشید شیر
بعضی وقتها کسی فکر میکنه فقط خودش کلکه نمیدونه که دست بالای دست زیاده