عاشقان حسین (ع)

از دیارشهرتاریخی لیدوما ((ممسنی))**************************اخبار روز شامل( علمی - فرهنگی - سیاسی - مذهبی -تاریخی - ورزشی -پزشکی -طنز)

عاشقان حسین (ع)

از دیارشهرتاریخی لیدوما ((ممسنی))**************************اخبار روز شامل( علمی - فرهنگی - سیاسی - مذهبی -تاریخی - ورزشی -پزشکی -طنز)

خوشبخت کیست؟

پادشاهی پس از این که بیمار شد، گفت:

�نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند�.
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ  یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
 فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند،ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد، که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
� شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟�
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!

داستان واقعی که در پاکستان اتفاق افتاده است !

دکتر «ایشان» ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیک ترین فرودگاه را داشته باشیم .

بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آن ها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسان هاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت :

 

ادامه مطلب ...

به روی نا امیدی در بسته باز کردن

ناصر خسرو در چهل سالگی بود که خواب حج می بینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره .

پنج بار به سفر حج میره که جمعا 15سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.
پس از 5 سفر ، دیگه به حج نرفت !

مردم به ناصر خسرو گفتن: چرا دیگه به حج نمیری ؟
گفت ؛ در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از همسفران غذا نداشت و رویش نمی شد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یک باره از شدت ضعف در حال موت است؛  خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت . . .  در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف می کنم
و در  همان هنگام بود که این شعر را سرود :

" همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
به خدا که هیچ کس را ثمر آنقدر ندارد

که به روی نا امیدی در بسته باز کردن "

داستان کوتاه ((ادعای آدم بودن))

ﻋﮑﺎﺱ: می توﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟

ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ!
ﭘﺴﺮ: می توﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ. می توﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎی ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ عجله ﺩﺍﺭﻡ!


 همه می تونن ادعای آدم بودن بکنن، ولی هر کسی نمی تونه آدم باشه؛ دنیای ما این چنین است!!!

معامله با خدا!

ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ .

⁉️ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ می کنی؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ!
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !

ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ .
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.

ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ. ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !

ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ .

ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ!

ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ!

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻩ می خری!!!

✔️ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ!!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
            ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد
           نه برای معامله با خدا!


                   (بهلول )

نود سال زندگیِ پربار و هدفمند

انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ: 

ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. 

روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ،ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: 

ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ می کشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ 

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ... 

سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: 

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ !

ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ...
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ 

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ، ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! 

باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ 

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ، ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند: چرا با عجله می روید؟
گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی می کرد...!


التماس دعا


من دنیا هستم!

یک داستان کوتاه

♦️روزی "جوانی" نزد پدرش رفت و گفت: 

دختری را دیده ام و "شیفته زیبایی" و جادوی چشمانش شدم، می‌خواهم با او ازدواج کنم.
پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند، اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمی توانی "خوشبختش" کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند! 

پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر "ازدواج" می کند، من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به "قاضی" کشید، ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می خواهد با که ازدواج کند.
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت:
این دختر مناسب شما نیست، بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است! پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.
"وزیر" با دیدن دختر گفت:
او باید با وزیری مثل من ازدواج کند! 

...و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت:
این دختر فقط با من ازدواج می کند!
بحث و مشاجره بالا گرفت .تا این که دختر جلو آمد و گفت:
راه حل مسئله نزد من است، من می دوم و شما نیز پشت سر من بدوید، اولین کسی که بتواند مرا بگیرد، با او ازدواج خواهم کرد!
بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پسر، پدر، قاضی، وزیر و امیر به دنبال او... ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
دختر از بالای گودال به آن ها نگاهی کرد و گفت: آیا می دانید من کیستم؟!!
من "دنیا" هستم!!
"من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می‌دوند و برای به دست آوردنم با هم رقابت می کنند و در راه رسیدن به من از خانواده، دین، ایمان و معرفتشان می‌گذرند و حرص و طمع آن ها تمامی ندارد تا زمانی که در قبر گذاشته می شوند ،در حالی که هرگز به من نمی‌رسند..."

مردثروتمند و ماهیگیر

مرد ثروتمندی نزدیک  روستایى در کنار ساحل ایستاده بود .

 قایق کوچک ماهیگیرى از انجا رد شد که داخلش چند تا ماهى بود!

 مرد ثروتمند از ماهیگیر  پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تاماهی رو  بگیرى؟

 ماهیگیر : مدت خیلى کمى !

مرد ثروتمند : پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟

 ماهیگیر : چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده ام کافیه !

مرد ثروتمند : اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟ ماهیگیر : تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !

مرد ثروتمند : من  درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! ماهیگیر : خب! بعدش چى؟ ثروتمند: بجاى اینکه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى… بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى… این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى شهر ! بعدش شهرهای بزرگ تر ! کشورهای مختلف میری که دست به کارهاى مهمتری میزنى …

ماهیگیر: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟

مرد ثروتمند: پانزده تا بیست سال !

 ماهیگیری: اما بعدش چى آقا؟

مرد ثروتمند: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !

 ماهیگیر: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

مرد ثروتمند: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى ! با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

ماهیگیر : نگاهی به مرد کرد و گفت :خب من الانم که دارم همینکارو میکنم!!!

خیلی از انسانها تمام عمر خویش را صرف فراهم کردن زندگی بهتر می کنند و دست آخر به چیز جدیدی جز همان لذت های اولیه نمی رسند

http://eshghemanloleman.blogsky.com

ریشه مشکلات در فکر ماست!

می گویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند، بیدار شد. با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود، یادداشت کرد و به خیال این که استاد آن ها را به عنوان تکلیف منزل داده است، به منزل برد.

و تمام آن روز و آن شب برای حل آن ها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما 

تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آن ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آن را حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،بلکه بر عکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند، سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود...

" حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی دارد.


حکایت انسان و دنیا

بخونید آموزنده و بسیار زیباست 


قطره عسلی بر زمین افتاد،مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود ،اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود،پس  برگشت و جرعه ای دیگر نوشید...باز عزم رفتن کرد،اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی 
را نمی دهد،پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد.اما(افسوس)که نتوانست از آن خارج شود،پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت...در این حال ماند!
 تا آنکه نهایتا مرد!
بنجامین فرانکلین می گوید:
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آن که به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد، نجات می یابد،
و آن که در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود!
این هست حکایت انسان و دنیا

ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ "در دو بیت

دیوانه ای در شهر بود که می گفتند از رفتن عشقش دیوانه شده است!

روزی دیوانه از کنار جمعی می گذشت.
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند:
آهای دیوانه !
می توانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد  ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت: بله می توانم!

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ

مکالمه دو جنین در شکم مادر :

اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم

اولی: امکان نداره.

ما با جفت تغذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی….

این مکالمه چقدر آشناس!

تا حالا بودن خدا را اینطوری به همین سادگی حس نکرده بودم؛

داستان کوتاه

⚡️گر به دولت برسی مست نگردی مردی⚡️

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. 

وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین
 دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آن ها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. 
او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند. خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. 

سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. 

اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد، بروید و همه طلاها و پول ها را برای خود بردارید.

نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!

وقتی پیش شاه آمدند، شاه گفت: 
چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟

آن ها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.

سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم. او مرد راست و درستی است. 

آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.


گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی

آدمایی از جنس بلور

هفت یا هشت سالم بود.

برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل با سفارش مادرم رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه‌ رو تا دانشگاه هم همراهی کنی!

پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود، با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.

میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35زار (ریال). دور از چشم مادرم مابقی پولو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی
و روبه روی میوه فروشی روی جدول نشستم جای شما خالی نوش جان کردم (عینَهو سواحل مدیترانه و پلاژ خصوصی)!!! 

خانه که برگشتم، مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود.
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد، منم متوجه اعتراض او نشدم.

داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود، احساس غرور می‌کردم، اما اضطراب نهفته‌ای آزارم می‌‌داد... پس‌فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید: 

اقای صبوری (رحمت خدا بر او باد) میوه و سبزی گران شده؟
گفت: نه حاج خانم.

گفت : پس بقیه پولو چرا به بچه ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلمِ خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور می شد، با لبخندی زیبا رو به من کرد گفت (قلبم از طپش قلیان می‌کرد): 

حاج خانم، فراموش کردم، طلبتون باشه!!! 

دنیا رو سرم چرخ می‌خورد. 

اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می‌گفت، به خاطر دو گناه مجازات می‌شدم، یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت.
اما من داخل بودم...

حاجی روبه من کرد و گفت این دفعه مهمان من، ولی نمی‌دونم اگه تکرار بشه، کسی مهمونت می کنه یا نه...؟! 

به خدا هنوزم بعد 44سال لبخندش و پندش یادم هست!

آدمایی از جنس بلور که نه کتاب‌های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند.
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه.

برخورد پیامبر با زنِ خواننده

 ﺳﺎﺭه، ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:

– ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪه‌ﺍﯼ؟
– ﻧﻪ
- ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪهﺍﯼ؟
– ﻧﻪ
– ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪهﺍﯼ؟
– ﺷﻤﺎ همیشه ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎه ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎنی ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪهﺍﻡ، ﺁﻣﺪهﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ؛ نه جامه‌ای دارم، نه مرکبی و نه پولی که زندگی ام را بگذرانم.
– ﺗﻮ ﮐﻪ در مکه روزگاری ﺁﻭﺍﺯهﺧﻮﺍﻥِ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ، ﭼﻄﻮﺭ شد که ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟
– ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯهﺧﻮﺍﻧﯽ سراغ من نمی‌آید، فراموش خاص و عام شده‌ام، به سختی زندگی می‌کنم.

✳️ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ. ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ.


 ************************
عجیب ﺭﻭﺍیتی است! هم عجیب و هم ﻏﺮﯾﺐ!

ﯾﮑﯽ ﺍین که ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪه ﺑﻮﺩه، ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ هم ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎه ﺍﻭ ﺑﻮﺩه است.

ﺩﻭﻡ ﺍین که ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪه ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺳﻮﻡ این که ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ، ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!

 ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ تو ﺍﺳﺖ؟

 منبع: ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲، ﻧﺸﺮ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، ۱۳۹۱، به نقل از ﻣﺠﻤﻊ ﺍﻟﺒﯿﺎﻥ، ۹/۲۷۰

همچنان در منزل اول اسیر!

لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور می زد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد. 


هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه می کرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو می ترسید. به همین خاطر همان دایره را مدام دور می زد. 

او قابلیت های خود را نمی شناخت. نمی دانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد، به همین خاطر در جا می زد. مسیری طولانی و بی پایان را طی می کرد، ولی همان جایی بود که بود.

یاد بیتی از شعری افتادم که می گفت: 

  سال ها ره می رویم و در مسیر  

همچنان در منزل اول اسیر

ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را می شناختیم و آن را باور می کردیم، هیچ گاه دور خود نمی چرخیدیم. هیچ گاه درجا نمی زدیم!

از مکافات عمل غافل مشو!

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را به علت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.

به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... 
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت :برو بالاتر... تا این که وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته. 
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد.  خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه می دانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. 
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت، برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت ،همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر... 

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.  چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم ،گفت :
- بچه پامنار بودم.  گندم و جو می فروختم.  خیلی سال پیش.  قبل از این که در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... 
دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که :
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.

الطاف پنهان حق

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: 

«هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»

پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: 

«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» 

و دستور داد وزیر را زندانی کنند.

روزها گذشت تا این که پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت، او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: 

«درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت، ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»

وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود، چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم، حالا حتماً کشته شده بودم.»

ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم@ ईह═─

این به آن در !!!

گویند ساز زنی به قریه‌ای وارد شد و صدای ساز و دهل شنید... 

علت را جویا شد. 
گفتند : خانه‌ی خان جشن و سرور است.
آدرس بگرفت و بدانجا شد، محفلی بود که خان آراسته و مردمان به پایکوبی مشغول. 

 ساز زن رخصت خواست تا او هم در سازش بدمد و در شادی سهیم
 شود... 
چون خان رخصت داد، ساز زن نواختن آغازید و خان را خوش آمد و دستور داد تا مباشر پس از اتمام مجلس کیسه‌ی گندمی بدو دهد .

 این بار ساز زن را خوش آمد و با حرارت بیشتری در ساز دمید تا مجلس
 به سرآمد و ساز زن خسته و کوفته به انبار و پیش مباشر شتافت به قصد دریافت کیسه‌ی گندم.
به مباشر سلام داد و کیسه‌ی گندم را مطالبه کرد .

 مباشر از او دست خط خان را مطالبه کرد.
ساز زن از این تقاضا برنجید و نزد خان بشد و با گلایه شرح ماجرا بگفت.

خان لبخندی زد و گفت :
تو ساز زدی و ما خوشمان آمد،ما هم چیزی گفتیم تا تو خوشت بیاید، این به آن در ...!!!

دستان مادر

دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید.

آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت.
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای این که خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.

حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟

استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.

جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید، ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد.

پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت :ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.
من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.


برای سلامتی تمام مادران صلوات