عاشقان حسین (ع)

از دیارشهرتاریخی لیدوما ((ممسنی))**************************اخبار روز شامل( علمی - فرهنگی - سیاسی - مذهبی -تاریخی - ورزشی -پزشکی -طنز)

عاشقان حسین (ع)

از دیارشهرتاریخی لیدوما ((ممسنی))**************************اخبار روز شامل( علمی - فرهنگی - سیاسی - مذهبی -تاریخی - ورزشی -پزشکی -طنز)

خدا چه کار می کند؟

سلطان به وزیر گفت ۳ سوال می کنم. فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل می شوی.


سوال اول: خدا چه می خورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار می کند؟

وزیر از این که جواب سوال ها را نمی دانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت: سلطان ۳ سوال کرده، اگر جواب ندهم، برکنار می شوم.
این که :خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟

غلام گفت: هر سه را می دانم، اما دو جواب را الان می گویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه می خورد؟ خدا غم بنده هایش را می خورد.
این که چه می پوشد؟ خدا عیب های بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.

وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت: 

درست است، ولی بگو جواب ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده ای است. جواب ها را او داد.
گفت: پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده! 

غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ 

غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار می کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می کند و وزیر را غلام می کند.

گاهی نگاهت را نگاه کن!

روزی استاد زیرکی تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسند.
شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند. اما استاد هیچ کدام را نپسندید.
روزی مردی زخمی با چهره ای خسته و وارد دهکده شد. به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچ کس در دهکده به او غذا و جا نداد.
مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه ای که استاد بود، رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت. شاگردان او را نزد استاد بردند. 
یکی از شاگردان گفت : استاد به گمانم این مرد فراری است. حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد. و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند.و اگر او را اینجا پیدا کنند، حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت.
شاگرد دیگر گفت : سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است. لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند.
شاگرد بعدی گفت : به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچ کس جرات نکرده به او کمک کند. شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !
اما استاد با تجربه وقتی مرد غریب را درآن وضع دید، بی اعتنا به حرف های شاگردانش بلافاصله از آن ها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند.
آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود.
یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود، وارد کلاس استاد شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد. استاد در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش می خواهد برای بقیه چیزی تعریف کند.
مرد گفت: تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده و زخمی و خسته موفق شده تا خودش را به دهکده برساند. 
او گفت که: خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگردانند. 

مرد غریب گفت: اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود.
همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند، بسیار خوشحال شدند.
وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد و گفت: 

به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید. طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد.
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد، بگوید.
تازه وارد گفت: من پیشنهاد می کنم روی تابلو بنویسید :

گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن؟!

چرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم و با «قالب های ذهنی» خودمان نگاه مان را روی چیزهایی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد. اما اگر انسان یاد بگیرد که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند، آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد.

شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید و گفت که روی تابلو بنویسید : 

 گاهی نگاهت را نگاه کن!

رقابت در شعور و معرفت و شخصیت

بزرگی تعریف می کرد که در جوانی اسبی داشتم. وقتی سوار آن می شدم و از کنار دیواری عبور می کـردم، سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه می کرد و خیال مـی کـرد اسـب دیگری است، لذا خرناس می کشید و سعی می کرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر می رفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه می کرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن می داد.
اما به محض این که دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت، آرام می گرفت.

*******************
حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همین طور است.
وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، 
بدنت که مرکب توست، می خواهد در جنبه هـای دنیوی از آن ها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه نابودی می کشد.
درقدیم مردم آرامش بیشتری داشتند ؛ چون رقابت در شعور و معرفت و شخصیت بود .!!!
ولی اکنون رقابت در چشم و هم چشمی در مُد و تجمّل گرایی و مصرف گرایی است !!!

خدمت به خدا یا مادر؟

دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند . 

با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد. یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غِرّه شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد : 

به حرمت برادرت تو را بخشیدم!
 برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت : 

یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ، آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست .َ 

ندا رسید : 

آنچه تو می کنی، من از آن بی نیازم، ولی مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست! 

زندگی، همین روزهایی است که...

 خیلی زیباست ، حتما بخوانید...!


شخصی برای اولین بار یک کلم دید.

اولین برگش را کند، 
زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و...

با خودش گفت:
حتما یک چیز مهمیه که این جوری کادوپیچش کردن...! 
اما وقتی به تهش رسید وبرگ ها تمام شد، متوجه شد که چیزی توی اون برگ ها پنهان نشده،
بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگ هاست...

حکایت زندگی هم این چنین است!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اون ور روزها پنهان شده،
در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم...
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، 
نه خوردنی بود نه پوشیدنی، 

فقط دور ریختنی بود...!

زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم !

جرات اصلاح!

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت . روزی استاد به او گفت : دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.

شاگرد فکری به سرش رسید. یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند . 

غروب که برگشت، دید که تمامی تابلو علامت خورده است . بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت :
آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ 

شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد، ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :
"اگر جایی از نقاشی ایراد دارد، با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"!
غروب برگشتند ،دیدند تابلو دست نخورده ماند!
استاد به شاگرد گفت : 
"همه انسان ها قدرت انتقاد دارند ،ولی جرات اصلاح نه!


عاقل را اشارتی کافی است!

یک داستان از مثنوی معنوی

مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت. تَرَکی در دیوار ایجاد شد. مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند.

بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار تَرَکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد .

روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد با سرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد . خانه پاسخ داد :

هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی! 

این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!

حکایت ضرب‌المثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟

در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می کرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد. ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.


دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آن ها گفت: 


"هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!

باور عجیب ترین دروغ ها

می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .

چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. 
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید، ملا گفت :

دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. 
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگ تر به ملا داد،به این امید که دیگچه بزرگ تری نصیبش شود. 
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . 
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. 
ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. 

همسایه گفت: مگر دیگ هم  می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده، نگفتی که دیگ نمی زاید. 
دیگی که می زاید، حتما مردن هم دارد.  

********************                           
 این حکایت اغلب ما مردم است .هرجا که به نفع ما باشد ،عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور می کنیم، اما کوچک ترین ضرر را بر نخواهیم تابید.

ساززدن برای خدا!

در زمان هاى قدیم ،مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ به نام "بردیا " که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت ... 

بردیا چون به سن شصت سال رسید، روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود ....
عذراو را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید ....
بردیا به خانه آمد ، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست  کار کند و برایشان خرجی بیاورد، بسیار آشفته شدند و او را از منزل بیرون کردند ...
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود، برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد .
در دل شب  در پشت دیوار مخروبه  قبرستان نشست  و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که  در کل عمرش  آهنگ غمی ننواخته بود ،  سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب ،  فقط نواخت ....
بردیا می نواخت  و خدا خدا  می گفت  و گریه می کرد  و بر گذر عمرش  و بر بی وفایی دنیا  اشک می ریخت  و از خدا طلب مرگ می کرد ..
در دل شب به ناگاه  دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد ،  سر برداشت تا ببیند کیست .... ؟
شیخ سعیدابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر دردستان شیخ بود .
شیخ گفت این کیسه  زر را  بگیر  و ببر در بازار شهر  دکانی بخر  و کارى  را شروع کن ...
بردیا  شوکه شد  و گریه کرد  و پرسید :

ای شیخ!  آیا صدای  ناله من  تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت: هرگز ! بلکه صدای ناله مخلوق را  قبل از این که کسی بشنود، خالقش می شنود  و خالقت مرا که در خواب بودم،  بیدار کرد  و امر فرمود کیسه زری  برای تو  در پشت قبرستان شهر بیاورم .
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر ،  مخلوقی مرا می خواند  برو و خواسته او را اجابت کن .
بردیا صورت  در خاک مالید  و گفت: 

خدایا ! عمری درجوانی و درشادابی ام  با دستان توانا  سازهایی زدم  براى مردم  این شهر ،اما  چون  دستانم لرزید ، مرا  از خود راندند ...
اما  یک بار فقط  برای تو زدم  و خواندم .
اما  تو  با دستان لرزان  و  صدای ناهنجار من ،  مرا  خریدی  و  رهایم نکردی  و مشتری  صدای  ناهنجار  ساز  و گلویم شدی  و بالاترین دستمزد را پرداختی .
خدایا ! تو تنها پشتیبان ما  در این روزگار غریب  و بی وفا  هستی . به رحمت و بزرگیت سوگندت می دهیم  که ما را  هیچ  وقت  تنها نگذار  و زیر بار منت ناکسان قرارمده،

این " #انسانیت " است!

استادی با شاگردش از باغى می گذشت .

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت: گمان می کنم این کفش های کارگرى است که در این باغ کار می کند . بیا با پنهان کردن کفش ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش ها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!

استاد گفت: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که می گویم انجام بده و عکس العملش را ببین! مقدارى پول درون آن قرار بده !
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد. همین که پا درون کفش گذاشت ،متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.

با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنى .
می دانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آن ها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.
استاد به شاگردش گفت: 
همیشه سعى کن براى خوشحالی ات ببخشى نه بستانی.

هیچ گاه فراموش نکنیم که هیچ کس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این " #انسانیت " است

منجی چشم پسرک

نتیجه تصویری برای پسر نابینا

از خوزستان آمده بود، سلام کرد و پشت اسلیت نشست.  

جواب سلامش را گفتم و به معاینه مشغول شدم.
دید چشم چپش در حد درک نور، کاتاراکتی بسیار پیشرفته .

-سن ات چقدره؟! چه مدتیه چشمت این جوری شده؟!
-١٦ سالمه، از بچگی دیابت داشتم. چندماهیه که کلّاً نمی بینم.

به جوان همراهش که ده سالی بزرگ تر از او بود، رو کردم : 
- چرا این قدر دیر؟
سرش را پایین انداخت  :
-حالا میشه کاری براش کرد ؟!

-عملش می کنم، موفقیت در درمان بستگی به وضعیت شبکیه دارد ، زودتر آورده بودید، شانس موفقیت بیشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک کرد و نگاهی به پذیرشی که برایش می نوشتم، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم: 
-پذیرشش را برای بیمارستان دولتی نوشتم، هزینه زیادی ندارد، نگران نباشید.
-انگار دنیا را به او داده باشند، خدا خیرت بده آقای دکتر! 
ادامه مطلب ...

دوزخ یعنی چه؟

 عابدی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت .

مردی که آنجا بود، عابد را شناخت، به نانوا گفت: 

این مرد را می شناسی؟ 
گفت: نه. 
مردگفت: فلان عابد بود. 
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت: 

می خواهم شاگرد شما باشم! 

عابد قبول نکرد. 
نانوا گفت: اگر قبول کنی، من امشب تمام آبادی را طعام می دهم. 

عابد قبول کرد. 
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: 

سرورم، دوزخ یعنی چه؟ 

عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی این که تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی!!

حکایت قدیمی کوهستان

ارزش چند بار خوندن و داره
جوانی با دوچرخه اش با پیرزنی برخورد کرد و به جای این که از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلند شود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛
سپس راهش را کشید و رفت! 

پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است.
جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجو نمود؛ پیرزن به او گفت: 

زیاد نگرد؛
 مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت..

"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد".
"زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی؛پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهند".

مراقبت از نفس خود

یا ایها الذین امنوا علیکم انفسکم  ...105 مائده


ای کسانی که ایمان آورده اید، بر شما باد مراقبت از نفس خودتان...


یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود، درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود، دعوت می کنیم!

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند، اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است.

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

«تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.»
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی تان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است.

ﺣﺞِّ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ!

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

 ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓّﻖ ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ. 

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓّﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ‌ﺩﻭﺯﯼ ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) می‌‌کند . 
ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺮﺩه اﯼ؟ ﺑﺎ ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘه ای،  ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ‌ی ﺣﺠّﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞّ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ؟!

ﮔﻔﺖ: ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ . عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ‌ی ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ . ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ . ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ . 

ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ‌ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ . ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ . ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ . 

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ‌ی ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞِّ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.

 عطّار نیشابوری
 ﺗﺬﮐﺮة‌ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎء 

ماندگاری محبت

ﺩﺭ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﭼﯿﺰی کهﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ . ﺍﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ می کرﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ می کشند . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩ , ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪ . ﺍﻭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . 

ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ؟ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ: 

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ می کنم ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ به ما ﻏﺬﺍ می رﺳﺎﻧﺪ . 

ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡ می کاﺭﺩ . 

ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟

ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﺧﺠﺎﻟﺖ می کشید، گفت:خانم این دست شماست.

ﻣﻌﻠﻢ یه یاﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼﻣﺨﺘﻠﻒ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ می آﻣﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺑﮑﺸﺪ .

ویکتور هوگو می گوید: ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﮐﻮچک ترﯾﻦ محبت ها ﺍﺯ ضعیف ترﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﮎ نمی شوﺩ . .
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺫﺭﻩ ﻛﺎهی است ، ﻛﻪ ﻛﻮﻫﺶ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﻡ ﻧﮑﻮﯾﯽ ﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﯾﻢ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ به جز ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻬﺎﺭ ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ به جز ﻋﺸﻖ ،
به جز ﺣﺮﻑ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﻛﺴﯽ

زردآلو یا هسته زردالو؟!

نتیجه تصویری برای عکس زردآلو


مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود ،زردآلو هر کیلو 2 تومن ،هسته زردآلو هرکیلو 4 تومن!

یکی پرسید :چرا هسته اش از زرد آلو گرون تره ؟
فروشنده گفت : چون عقل آدم رو زیاد می کند.
مرد کمی فکر کرد و گفت : یه کیلو هسته بده! 

خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت :
چه کاری بود زردآلو می خریدم .هم خود زردآلو رو می خوردم هم هسته شو هم ارزون تر بود!

رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت. فروشنده گفت : 

بله ،نگفتم عقل آدم رو زیاد می کنه! چه زود اثر کرد!

حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»

حکایت های گلستان سعدی


حکایت های  سعدی,حکایت گلستان سعدی

 

یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیشی به سر آورد و در آخر آن شب گفت:


ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست      کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست


فقیری (صبور) که در بیرون کاخ شاه، در هوای سرد خوابیده بود، صدای شاه را شنید، به شاه خطاب کرد:


ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست       گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست


شاه از سخن (و صبر) فقیر شاد گردید و کیسه ای با هزار دینار از دریچه کاخ به سوی فقیر نزدیک کرد و گفت: (ای فقیر! دامنت را بگشا.)

فقیر گفت: دامن ندارم زیرا لباس ندارم!

دل شاه به حال او بیشتر سوخت و یک دست لباس خوب به آن دینارها افزود و به آن فقیر داد.

آن فقیر در حفظ آن پول و کالا نکوشید، بلکه در اندک زمانی همه آن را خرج کرد و پراکنده نمود. (و در مورد اموال، اسراف و زیاده روی کرد.)

ماجرا را در آن وقت که شاه از آن فقیر بی خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحت شد و چهره در هم کشید. در همین مورد است که هوشمندان آگاه گفته اند: (از تندی و خشم شاهان بر حذر باش، زیرا تلاش آنها در امور مهم کشور می گذرد و تحمل ازدحام عوام نکنند.) 
ادامه مطلب ...

همراز یکدیگر باشیم

داستان کوتاه «همراز»

سرگرمی،سایت سرگرمی

 

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.  ادامه مطلب ...