یک دقیقه مطالعه خاطره استاد دانشگاه
دقیقاً ۲۳ سال پیش در اتوبان قزوین- تهران بعد از سیمان آبیک با سرعت ۱۵۰ کیلومتر در ساعت با اتومبیل پاترول دو درب به سمت تهران می آمدم. هم عشق سرعت داشتم و هم این که کلاسم دیر شده بود.
ناگهان متوجه یک افسر راهنمایی و رانندگی شدم که کنار اتوبان برای این که من را متوقف کند، چنان بالا و پایین می پرید و دست تکان می داد که دیدنی بود. به ناچار در فاصله ای جلوتر توقف کردم و قبل از این که من دنده عقب بگیرم، ایشان سوار ماشین راهنمایی و رانندگی شد و خودش را به من رساند.
تصور من این بود؛ که اتومبیل را به پارکینگ هدایت خواهند کرد و خودم هم با جریمه سنگینی مواجه خواهم شد. پیاده شدم او هم پیاده شد. آنقدر عصبانی بود و فریاد می کشید که اجازه حرف زدن پیدا نکردم. در همان حال پرسید:
شغلت چیست؟
من هم که تازه مدرس دانشگاه شده بودم و در سنین جوانی برایم بسیار مهم بود، با عذرخواهی بابت سرعت بالا گفتم:
استاد دانشگاه هستم؛ کلاس دارم. چون دیر کردهام با سرعت می رفتم.
او با فریاد (البته کمی نسبت به لحظات قبل آهستهتر) گفت:
عزیزم، من و امثال من زحمات زیادی کشیدیم تا شما جوانان فرصت درس خواندن پیدا کنید. شما عزیز ما هستید. سرمایه ى این مملکت هستید. تقاضا میکنم به خاطر خودت و به خاطر کشورت، مواظب جان خودت باش و این را بدان اگر از خودت مواظبت نکنی، بابت مالیاتی که دادم تا تو درس بخوانی راضی نیستم.
و بعد دست داد و خداحافظی کرد.
مات و مبهوت شده بودم. خودم را جمع و جور کردم؛ و گفتم:
من به شما قول می دهم؛ هیچ گاه بیش از سرعت ۱۲۰ کیلومتر نروم.
آنقدر برخورد ایشان برایم آموزنده بود؛ که همواره به قولم وفادار بوده ام و همیشه تصور می کنم آن افسر شریف من را می بیند. اگر او اتومبیل مرا می خواباند و من را جریمه می کرد، آنقدر تحت تأثیر قرار نمی گرفتم.
گاهی یک رفتار چقدر می تواند آموزنده باشد. هرچند هر برخورد قانونی حق ایشان بود.
این گذشت تا چند ماه پیش در اتوبان باقری تهران از سمت شمال به جنوب با سرعت ۱۰۰ کیلومتر می رفتم. ناگهان متوجه افسر جوانی شدم که به سمت وسط اتوبان دوید و با تابلویی در دست دستور توقف داد.
در کنار اتوبان ایستادم و پیاده شدم. عرض کردم:
قربان تخلف کردم؟
گفتند: بله اینجا سرعت ۸۰ تاست. ابتدای اتوبان هم مشخص شدهاست.
گفتم :معذرت می خواهم. متوجه نشدم.
مدارک را گرفت و جریمه کرد.
وقتی مدارک و جریمه را به دستم داد، گفتم :
حال که کار تمام شده است، می خواستم مطلبی را عرض کنم
و ادامه دادم: شماعزیز ما هستید و سرمایه این مملکت، آن طور که شما به وسط اتوبان دویدید، من نگران سلامتی تان شدم. شما می توانید شماره اتومبیل خاطی را بردارید و جریمه کنید یا به گشت بعدی اطلاع دهید، اما خواهش می کنم به وسط اتوبان ندوید.
افسر ساکت بود. به چشمان او نگاه کردم که خیس اشک شده بود و با بغض خفیف گفت:
تا به حال کسی که او را جریمه کرده باشم، با من این طور صحبت نکرده بود!
خداحافظی کردم و یاد آن افسر شریفی افتادم که همین جملات را ۲۳ سال پیش به من گفته بود. و آن تأثیرات را در روح و روان و دل من گذاشته بود. که دیگر آن طور عشق سرعت نداشته باشم. حال خداوند فرصتی برایم فراهم کرد که من آن جملات سازنده و زیبا را به نسل بعدی همان افسر بگویم.
جوانان، عزیزان ما هستند. و سرمایه ى این مملکت؛ لازم است مواظب خودشان باشند. تمام مردم برای بالندگی آنان هزینه دادهاند، مالیات دادهاند و زحمت کشیده اند و آنان را دوست دارند.
سبز باشید.
معلم یا قاضی؟
در سریال معلم دهکده؛ نامزد معلم ازش می پرسه:
شما که قاضی بودید، چرا رها کردید و معلم شدید؟
ایشون جواب میدن:
چون وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می آمدند، دقیق می شدم،
می دیدم که اون ها کسانی هستند که یا آموزش ندیده اند
و یا آموزشی که دیده اند درست نبوده و به خودم گفتم: به جای پرداختن به شاخ و برگ، باید به اصلاح ریشه بپردازیم.
...و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی عادل نیازمندیم!
برای فرزندانمان قصه هایی بگوییم که بیدار شوند، نه قصه هایی که به خواب فرو روند.
بیداری وجدان و خرد دلنشین تر از خواب است ...
حج مقبول!
، ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ .
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) می کند.
ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍین که ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ،ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ :
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ .
ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
("ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ"،عطار نیشابوری)
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟
********************
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:
ان شاءالله خدا او را هدایت می کند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!...
************************
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟...
گفت: آری..
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
***********************
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه می بینی؟!
گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد....
“تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران”...
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند ، پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد ؟
برادر زاده او تصمیم گرفت آن را این گونه تغییر دهد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم ؟ نه ! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به نفع خود تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم ؟ نه. برای برادرزادهام ؟ هرگز. به خیاط.هیچ برای فقیران.”
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم ؟ نه. برای برادر زادهام ؟ هرگز. به خیاط ؟ هیچ. برای فقیران”
نکته اخلاقی :
خدا نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را علامت گذاری کنیم ؛ از زمان تولد تا مرگ. این خود ما هستیم که زندگی را می سازیم !!!
معلم مدرسهای با این که ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍین که ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد، ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍین که ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد، ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ می خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ؛ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "
.تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود، به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند،
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت. هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن! (طوری که مرد کافر می شنید.)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند، ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت: خدایا !ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است که غذا را برایش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :
خدایا ! ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
این،حکایت خیلی هاست!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
من آموخته ام :
ساده ترین راه برای شاد بودن،
دست کشیدن از گلایه است...
من آموخته ام :
تشویق یک آموزگار خوب،
می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند...
من آموخته ام :
افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین٬
عمر طولانی تری دارند...
من آموخته ام :
نفرت مانند اسید،
ظرفی را که در آن قرار دارد ، از بین می برد...
من آموخته ام :
بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد،
فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد...
من آموخته ام :
اگر می خواهم خوشحال باشم،
باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم...
من آموخته ام :
اگر دو جمله «خسته ام» و «احساس خوبی ندارم» را از زندگی حذف کنم، بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف می شوند...
من آموخته ام :
وقتی مثبت فکر می کنم ،
شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر می پرورانم...
و سرانجام این که من آموخته ام :
«با خدا همه چیز ممکن است...»
کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!
خرگوشی از آن جا عبور می کرد.
از کلاغ پرسید:
آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟
کلاغ حیله گرانه گفت:
البتّه که می تونی..!
خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد .
ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.
کلاغ خنده زنان گفت:
برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...
باید این بالا بالا ها بنشینی..!
گرمای مهربانی
روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت : آن پیرمرد را می بینی که کتی بر تن دارد؟
شرط می بندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت.
هرچه باد شدیدتر می شد، پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید.
سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است...
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راهگشاتر است.
ﺁﺩﻡ بی احساس!!
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید، ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه. مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه . تا اومدم گریه کنم، گفت : هیس ، خواستگار آمده!
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم! ...............
ادامه مطلب ...
تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد، مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم.
مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما، فکر میکردیم مدرسه داده! بعد می گفت: همه تو صفاشون. از جلو نظام، برید سر کلاساتون
ادامه مطلب ...شغل شما چیه؟
خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سال ها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دست فروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفن های عمومی با سکه های دو ریالی کار می کردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوش رویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: این ها صلواتی است!
ادامه مطلب ...
ساز زندگی ات را با دل بنواز!
مردی برای دیدن نمایشی به "برادوی" رفت، در آنتراکت،برای صرف نوشیدنی بیرون آمد.لابی شلوغ بود و مردم سیگار می کشیدند،حرف می زدند و می نوشیدند.
نوازنده ای پیانو می نواخت،اما هیچ کس به موسیقی اش توجه نمی کرد.مرد از نوشیدنی اش جرعه ای نوشید و نوازنده را زیر نظر گرفت.نوازنده خسته می نمود،فقط وظیفه اش را انجام می داد و منتظر پایان آنتراکت بود.
پس از یک نوشیدنی دیگر،رفت نزدیک پیانو و به نوازنده اعتراض کرد:
سرم رفت ! چرا برای دل خودت پیانو نمی زنی؟
نوازنده شگفت زده شد و بعد شروع به نواختن موسیقی مورد علاقه اش کرد.در مدت تنها چند دقیقه،تمام لابی در سکوت فرو رفت.
وقتی آهنگ به پایان رسید،پر شور تشویق اش کردند.
دوست عزیز:تو هم بدون توجه به دیگران ساز زندگی ات را با دل بنواز ؛دیگران سکوت خواهند کرد و از زندگی سرشار از انرژی و عشق تو درس خواهند گرفت،در نهایت تو را تشویق خواهند کرد.
سلام
همواره یاد بگیریم به دیگران و دوستانمان احترام بگذاریم.
یاد بگیریم که کارهای دیگران به ما مربوط نیست.
یاد بگیریم که جلوی کنجکاوی های بی دلیلمان را بگیریم.
یاد بگیریم که در زندگی خصوصی انسان ها تجسس نکنیم.
یاد بگیریم که به شخصیت خود و دوستانمان احترام بگذاریم.
یاد بگیریم که به دوستان دوستانمان هم احترام بگذاریم.
یاد بگیریم که برای حریم خصوصی انسان ها ارزش قائل شویم.
یاد بگیریم که شخصیت خود را حفظ کنیم و در ارسال پیام به کسانی که نمی شناسیمشان همواره دقت بیشتری کنیم.
یاد بگیریم که حرمت دوستان و اساتیدمان را نگه داریم تا خدای نکرده دوستانشان به آن ها شکایت نکنند که بعضی از دوستانتان با پیام های بی محتوا موجب تکدر خاطرشان شده اند.
یاد بگیریم که شبکه های اجتماعی کاتالوگی از انسان ها نیست تا هرگونه که خواستیم با آن ها برخورد کنیم.
یاد بگیریم که دروغ نگوییم.
یاد بگیریم که نقاب نزنیم.
یاد بگیریم که خودمان باشیم.
بی آلایش - ساده و بی ریا باشیم.
یاد بگیریم که کراوات و یا آرایش برای ما شخصیت نمی آورد.
یاد بگیریم که ثروت ما خانه و ماشین و زمین نیست . ارزشمندی وجودمان و شخصیتمان و تعاملاتمان و صداقتمان و دوستانمان ثروت است.
یاد بگیریم که تعداد دوستانمان ملاکی برای ارزشمندی ما نیست.
یاد بگیریم که مرهمی باشیم برای یکدیگر نه زخم دل.
یاد بگیریم که برای شخصیت اطرافیانمان ارزش قائل شویم.
یاد بگیریم که اگر کسی چیزی را به رویمان نمی آورد، دلیل بر حماقت او نیست.
یاد بگیریم که بزرگ اندیش باشیم، ولی به جزئیات هم توجه کنیم.
یاد بگیریم که تا مطمئن نشدیم خاطره سازی نکنیم.
یاد بگیریم که همواره قدری بیشتر از نیاز مهربان باشیم.
یاد بگیریم که ارزشمند باشیم و ارزشمند زندگی کنیم.
یاد بگیریم که با رفتارمان کسی را بی ارزش جلوه ندهیم !!!
جای تامل داره این خاطره
خاطره ای از یک مهندس نفت !!
ﺳﺎﻝ ۸۱ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ ﯾﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ.
ﺳﺎل هاﯼ ﺍﻭﺝ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭘﺎرﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ می شد. ﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﻧﺪﺍﺷﺖ، همین قدﺭ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﮕﺎﻩ ﺍﻣﻀﺎ می کرﺩﻡ، ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ......
رشوه دادن به خدا!!
سلطان عبدالحمید ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.
چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود. حسین خان هر چه التماس میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند، ناصرالدوله قبول نمی کند.
بسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ﺷﺨﺼﻰ ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻯ ﺗﺎﺳﻴﺲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭﺯﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ (ﻉ) ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭﻯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻳﻪ ﺷﺮﻳﻔﻪ ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠّﻪ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﻴﻦ ﺭﺍ ﺁﻣﻮﺧﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﮔﺸﺖ ,ﺁﻳﻪ ﺭﺍ ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ (ﻉ) ﻫﺪﺍﻳﺎﻯ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻌﻠﻢ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻯ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﮕﻔﺘﻰ ﻋﺪﻩ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﮔﺮﺩﻳﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻧﺪ: ﺁﻳﺎ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﻭﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻳﻚ ﺁﻳﻪ , ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻌﻠﻢ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻯ؟!
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮﻯ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﻭﺍﻟﺎﻯ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻰ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﭘﻴﺮﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩﮔﻮﺷﺰﺩ ﻧﻤﻮﺩ.
ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺑﺮﻫﺎﻥ , ﺝ 1, ﺹ 43 , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ , ﺝ 1, ﺹ 71.
امام امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
«قم عن مجلسک لابیک ومعلمک ولو کنت امیرا;
از جای خود برای پدر و آموزگارت برخیز، اگر چه فرمانروا باشی .»
مستدرک الوسائل، ج 15، ص 203
در شهریور۱۳۲۳ در جریان جنگ جهانی دوم زمانی که نیروهای متفقین تهران را اشغال کرده بودند، حسین گل گلاب تصنیف سرای معروف از یکی از خیابان های تهران می گذشت.
ناگهان می بیند که بین یک سرباز انگلیسی و یک افسر ایرانی بگو مگو شده و سرباز انگلیسی کشیده محکمی در گوش افسر ایرانی می زند.
گل گلاب از دیدنِ این صحنه به استودیوی روح الله خالقی (موسیقی دان) می رود و شروع به گریه می کند.غلامحسین بنان که آنجا بوده، می پرسد ماجرا چیست و او جریان را تعریف می کند و می گوید:
کار ما به اینجا رسیده که سرباز اجنبی توی گوش نظامی ایرانی بزند. سپس کاغذ و قلم را بر می دارد و با همان حال می سراید:
ای ایران ای مرز پرگهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن! ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم...
همان جا استاد خالقی موسیقی و آهنگ این سرود را در آواز دشتی خلق می کند و بنان نیز آن را می خواند و ظرف یک هفته تصنیف "ای ایران" در یک ارکستر بزرگ اجرا می شود.
سرود «ای ایران» در مهر ماه سال ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی [دانشکدۀ افسری فعلی] و در حضور جمعی از چهرههای فعال در موسیقی ایران خوانده شد.
از ویژگی های شعر این سرود این است که تک تک واژههای به کار رفته در آن فارسی است و در هیچ یک از ابیات آن کلمهای عربی یا غیر فارسی وجود ندارد.
دومین ویژگی سرود «ای ایران» در ساختار شعر آن است، به گونهای که تمامی گروههای سنی می توانند آن را اجرا کنند و در تمامی مراکز آموزشی و حتی کودکستانها قابلیت اجرا داشته باشد.
و سومین ویژگیای که برای این سرود قائل شدهاند، خواندن این سرود به لحاظ امکانات اجرایی است که به هر گروه یا فرد امکان می دهد تا بدون ساز و ادوات موسیقی نیز بتوان آن را اجرا کنند.
( حوصله داشتین بخونید #واقعیه )
برای دیدار خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم . یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند. به او اجازه دادم و اتفاقا کارش هم خیلی تمیز بود . یک 20 دلاری به او دادم. با حیرت گفت:
شما از آمریکا آمدید ؟
گفتم :بله .
بعد گفت : امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاههای امریکا بپرسم. به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمیخواهم.
رفتار مودبانهاش تحت تاثیرم قرار داده بود. گفتم:
بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم .
ادامه مطلب ...