الا بذکرالله تطمئن القلوب
بنام و یادش …
قلبت را آرامش بخش،
پایان غمها خداست،
تنهاست ولی تنهایت نمی گذارد…
سخن روز
آیا نباید توجه داشته باشیم که ما رئیسی داریم که بر احوال ما ناظر است؟! وای بر حال ما اگر در کارهایمان او را ناظر نبینیم و یا او را در همهجا ناظر ندانیم!... . با وجود اعتقاد به داشتن رئیسی که «عَینُ اللهِ الناظِرَةُ؛ چشم بینای خدا» است، آیا میتوانیم از نظر الهی فرار کنیم و یا خود را پنهان کنیم و هرکاری را که خواستیم انجام دهیم؟ چه پاسخی خواهیم داد؟ همه ادوات و ابزار را از خود او میگیریم و به نفع دشمن بهکار میگیریم و آلت دست کفار و اجانب میشویم و به آنها کمک میکنیم! چقدر سخت است، اگر در هر کاری که میخواهیم انجام دهیم، ابتدا رضایت او را در نظر نگیریم و رضایت و خوشنودی او را جلب ننمایی...
آیه الله العظمی بهجت (ره)
http://eshghemanloleman.blogsky.com/
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال می کنم. فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل می شوی.
سوال اول: خدا چه می خورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار می کند؟
وزیر از این که جواب سوال ها را نمی دانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت: سلطان ۳ سوال کرده، اگر جواب ندهم، برکنار می شوم.
این که :خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟
غلام گفت: هر سه را می دانم، اما دو جواب را الان می گویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه می خورد؟ خدا غم بنده هایش را می خورد.
این که چه می پوشد؟ خدا عیب های بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت:
درست است، ولی بگو جواب ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده ای است. جواب ها را او داد.
گفت: پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده!
غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار می کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می کند و وزیر را غلام می کند.
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند .
با خود قرار گذاشتند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر باشد. یکی به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد .
چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غِرّه شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشیدم!
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت :
یا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر ، چگونه است مرا به حرمت او می بخشی ، آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست .َ
ندا رسید :
آنچه تو می کنی، من از آن بی نیازم، ولی مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست!
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید، پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است. پس به دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم، بی فایده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است .به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود، ولی این "معامله با خدا...!"
"در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش حساب است."
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
یه داستان زیبا درباره ی خالقمون........
مهمان شدن خدا!
روزی عده ای کودکان بازی می کردند. حضرت موسی از کنارشان گذشت. کودکی گفت:
موسی ! ما می خواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم. از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند.
موسی گفت :من می گویم، اما نمی دانم خدا قبول کند یا خیر ؟
موسی به کوه رفت ،ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت.
خداوند فرمود: موسی ! صحبتی را از یاد نبرده ای ؟
موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت.
خداوند فرمود :فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند، من خواهم آمد.
مردم مهمانی گرفتند، غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .
سر ظهر گدایی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذایی کرد، او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید .
از خدا خبری نشد، خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی به سوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد. خداوند فرمود:
من آمدم، اما کسی تحویلم نگرفت، من همان گدای ژولیده بودم ...
منبع : حکایت حکیمانه
پادشاهی را وزیری عاقل بود. از وزارت دست برداشت.
پادشاه از دگر وزیران پرسید: وزیر عاقل کجاست؟
گفتند: از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است.
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید: از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت: از پنج سبب:
اول:
آن که تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده .
میماندم، اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن میکند.
دوم:
آن که طعام میخوردی و من نگاه میکردم .
اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمی خورد و مرا میخوراند.
سوم:
آن که تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم.
اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم:
آن که میترسیدم اگر تو بمیری ،مرا از دشمنان آسیب برسد.
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم:
آن که میترسیدم اگر گناهی از من سرزند، عفو نکنی.
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او می بخشاید
میان تو و خداوند
اگر مردم اغلب بی انصاف بی منطق و خودمحورند ،تو آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق شوی، دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی، فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای، شاید یک شبه ویران کنند ،ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی ،حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین هایت را به دنیا ببخش، حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد..
و در نهایت می بینی هر آنچه هست میان تو و خداوند است، نه میان تو و مردم.
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده و به من چه داده؟ کریمخان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت
چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد!
پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریمخان برد! روزگاری سپری شد. درویش
جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریمخان زند کرد و گفت: نه من کریمم نهتو؛
کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است.
«الَّذِینَ آمَنُواْ وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»
ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭید؟!!!
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ ، ﻣﺮﻏﺎبی ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ؛ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ شود ؛ ﺍﻳﻨ ﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ !!!
پس ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺸﻮﯾﺪ !!!
ﻭﻗﺘﯽ که ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ؛ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ می خوﺭﺩ، ولی ﻭﻗﺘﯽ می میرﺩ ؛ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ می خوﺭﺩ .
ﺷﺮﺍﯾﻂ با ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ می کند ؛ هیچ وﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ. ؛ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ...
ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ می ساﺯﺩ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ می توﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ با هم ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ !!!
ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻨﯿﺪ !!!
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ...
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن...
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ خودت را با کسی مقایسه نکن...
آرامش میخواهی شکرگزار باش...
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی کمک کن ؛ تو توانایی ! شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند...
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی با همه بی هیچ چشم داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ...
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ ، هدف داشته باش...
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ .
آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش .
عاﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ. ادامه مطلب ...
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ سه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ . ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗ ﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ می برﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ .
ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند. ایشان اجازه ورود دادند. ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند: این ها را به مستحق بدهید.
حضرت پرسید: علت چیست؟
ایشان گفتند: در دریا دچار طوفان شدیم و دکل کشتی آسیب دید و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که در کمال تعجب پرنده ای طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. با آن قسمت های آسیب دیده کشتی را بستیم و نذر کردیم اگر نجات یافتیم، هر یک صد دینار به مستحق بدهیم.
حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند برای تو از دریا هدیه می فرستد، و تو او را ظالم می نامی. این هزار دینار بگیر و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بیش از دیگران آگاه هست.
خالق من بهشتی دارد،
«نزدیک زیبا و بزرگ»،
و دوزخی دارد به گمانم «کوچک و بعید»
و در پی دلیلی است که ببخشد ما را،
گاهی به بهانه ی دعایی در حق دیگری...
شاید امروز آن روز باشد
یارب العالمین