عید مبارک
عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویر دل ما ، نعمت باران آمد
# ارتش - قرمان - انقلابی - جنگنده - کوثر
هزینه حمله آمریکا به ایران بسیار سنگین تر از سودی است که عاید این کشور می شود و به همین دلیل است که این کشور و دیگر کشورها وارد درگیری با ایران نمیشوند.
جنگی رخ نخواهد داد" عبارتی بود که در میان سخنان رهبر انقلاب بیش از همه مورد توجه افکار عمومی و کارشناسان قرار گرفت و رسانه ها نیز به رمز گشایی از این عبارت پرداختند. ایشان به نوعی اعلام کردند که ایران به هیچ وجه امتیاز مذاکره را به آمریکا نخواهد داد و با شخصی که زیر توافق های نیاکان خود می زند پای میز مذاکره نخواهد نشست. همچنین سخنان رهبر انقلاب پیغامی به کشورهای دیگر به ویژه اروپایی ها بود که باید تکلیف خود را با ایران و آمریکا روشن کنند و امروز شرایط مانند گذشته نیست که بخواهند ایران را بازی داده و امروز و فردا کنند.
امیر
دریادار حبیبالله سیاری معاون هماهنگ کننده ارتش جمهوری اسلامی ایران در
حاشیه آیین اختتامیه شانزدهمین دوره آموزشی دانشجویان دانشگاههای افسری ارتش که
صبح امروز سه شنبه 30 مردادماه در مرکز آموزش درجهداری جودالائمه (ع)
نزاجا برگزار شد، در جمع خبرنگاران با بیان اینکه همبستگی میان دانشجویان
افسری موجب افزایش توان رزم میشود، اظهار کرد: ماموریت ارتش، دفاع از
مرزهای زمینی، هوایی و دریایی و دفاع از استقلال کشور و نظام مقدس جمهوری
اسلامی ایران است که برای انجام این مهم باید از اقتدار لازم متناسب با
تهدیدات روز و نیز قدرت پاسخگویی به تهدیدات برخوردار باشیم.
در زمان هاى قدیم ،مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ به نام "بردیا " که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت ...
بردیا چون به سن شصت سال رسید، روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود ....
عذراو را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید ....
بردیا به خانه آمد ، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد، بسیار آشفته شدند و او را از منزل بیرون کردند ...
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود، برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد .
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود ، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب ، فقط نواخت ....
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد ..
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد ، سر برداشت تا ببیند کیست .... ؟
شیخ سعیدابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر دردستان شیخ بود .
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن ...
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید :
ای شیخ! آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت: هرگز ! بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود، خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم، بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم .
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر ، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن .
بردیا صورت در خاک مالید و گفت:
خدایا ! عمری درجوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر ،اما چون دستانم لرزید ، مرا از خود راندند ...
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم .
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من ، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی .
خدایا ! تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی . به رحمت و بزرگیت سوگندت می دهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرارمده،
استادی با شاگردش از باغى می گذشت .
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت: گمان می کنم این کفش های کارگرى است که در این باغ کار می کند . بیا با پنهان کردن کفش ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش ها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!
استاد گفت: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که می گویم انجام بده و عکس العملش را ببین! مقدارى پول درون آن قرار بده !
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد. همین که پا درون کفش گذاشت ،متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.
با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی کنى .
می دانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آن ها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.
استاد به شاگردش گفت:
همیشه سعى کن براى خوشحالی ات ببخشى نه بستانی.
هیچ گاه فراموش نکنیم که هیچ کس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،
این " #انسانیت " است