آقای ناصری فرد، میلیاردر ایرانی است . او بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان را که در آن بیش از 200000 نخل وجود دارد، وقف خیریه کرده و از خرماهای این نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود.
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است، بازگو می کند .
او می گوید : من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم؛ به حدی که هنگامی از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده ام به رغم گریه های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند.
یک روز قبل از اردو در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم.
دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه کردم.
در این زمان به یاد آن معلم برازجانی افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سوال نرسیدم و با خود گفتم نیتش هر چه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد او را یافتم. در حالی که در زندگیِ سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم:
استاد عزیز، تو دِین بزرگی به گردن من داری.
او گفت : اصلا به گردن کسی دِینی ندارم.
من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت: لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی.
من گفتم: آری!
و با اصرار زیاد او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلا هایم حرکت کردم.
هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم :
استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری.
استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: اما این خیلی زیاد است.
من گفتم: به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست. من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم.
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم.
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
موضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم.
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست.
اولاش نمی خواستیم بدونیم.
با خودمون می گفتیم.
عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه.
بچه می خوایم چی کار؟.
در واقع خودمونو گول می زدیم.
ادامه مطلب ...
ریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت :
حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا میشد که این کار را بکند...
کریستف کلمب پاسخی نداد، ولی پس از مدتی درخواست کرد تخم مرغی برایش بیاورند.
سپس آن را روی میز گذاشت و گفت :
آقایان! شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من بعد از شما این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد...
همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود؛ سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند :
غیر ممکن است»
- غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. کریستف کلمب تخم مرغ را از آن ها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد...
مردان اسپانیایی گفتند :مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد.
نتیجه :
شما چه کار بزرگی باید انجام بدهید؟!!!
به همان فکر کنید و دست به کار شوید،
تفاوت میان انسان های موفق و دیگران، کمبود توانایی یا آگاهی نیست، بلکه کمبود اراده و عمل است.
دکتور ویکتور - فرانکل - تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشویتس در پولند، معروف به کشتارگاه آدم سوزی، فرار کند. او در نامه ای خطاب به آموزگارانِ سراسر جهان برای تمام تاریخ چنین نوشت:
"چشمان من چیزهایی دیده اند که چشم هیچ انسانی نباید ببیند.
من اتاق های گازی را دیدم که توسط بهترین مهندسین طراحی می شدند.
من پزشکـان مـاهـری را دیدم که کودکـانِ معصوم و بی گناه را به راحتی مسموم می کردند.
من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسان ها را با تزریق یک آمپول به قتل می رساندند. من فارغ التحصیلان دانشگاهی را دیدم که می توانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند !
مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد. از شما تقاضا می کنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانش آموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آن ها یک انسان بسازید تا روزی تبدیل به جانوران_روانی_دانشمند نشوند. پزشک یا مهندس یا اسقف و ملا شدن کار چندان دشواری نیست و هرکسی می تواند با چند سال تلاش به آن برسد؛ اما به دانش آموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگ ترین ثروت هر کدام از آن ها انسانیت است که با هیچ عقیده و باوری و مدرک تحصیلی در جهان قابل مقایسه نیست" !
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچ کدام
در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند ... !
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی توانم ببینم که پدر ومادرم
پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برایشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .
سال ها گذشت خداوند به آن ها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود .
برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی
داد .
مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت این همه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد به سادگی جواب داد : چون این همان کسی است که در هر شرایطی در را به رویم باز
می کند ... !
«نیمه می شنویم، یک چهارم می فهمیم، هیچی فکر نمی کنیم، و دو برابر واکنش نشان می دهیم!»
سال ها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد می شد که به طور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد،
صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید، دلش سوخت ورفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه. پسربچه باولع زیادسیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد. اون با خودش گفت:
بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دو تا سیب کوچک تر عوض کنم!
و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیب ها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دو تا سیب خرید و این کار را این قدر انجام داد تا این که تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمی رفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه می کرد، میوه می خرید.
چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگ تر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمی شد و سعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چندنفر را هم سرکار گذاشت.
چندسالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و به جای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و به جای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاب کرد و موفق به تولید بزرگ ترین و باکیفیت ترین موبایل های دنیا شد.
اون شخص کسی نبود به جز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"!
اون توی یه مصاحبه گفته:
علت این که شکل مارک جنس های من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم، گذشته ام رو با دیدن این #سیب به یاد بیارم...
❣️ یک دقیقه مطالعه
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!
با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!
آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!
اما ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.
وقتی بچه زمین میخورد و والدین زمین را کتک میزنند تا کودک آرام شود (کار تربیتی بسیار اشتباه...!!)
وقتی میگویند اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، اگر با غریبه حرف بزنی می دزدنت، اگر فلان کارو کنی کلاغه به بابات خبر میده...
یک طفل معصوم باید گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد.
منبع : روشنایی دوباره
خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد!
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از این ها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟؟؟
✳️ حکایت :
... ابوسعید ابوالخیر در راه بود.
گفت : «هر جا که نظر میکنم،
بر زمین همه گوهر ریخته
و بر در و دیوار همه زر آویخته.
کسی نمیبیند و کسی نمیچیند.»
گفتند : «کو؟ کجاست؟»
گفت :
«همه جاست.
هر جا که میتوان خدمتی کرد؛
یا هر جا که میتوان راحتی به دلی آورد.
آن جا که غمگینی هست
و آن جا که مسکینی هست.
آن جا که یاری طالب محبت است
و آن جا که رفیقی محتاج مروت.»
((لطفا در مورد این مطلب نظرات خود را اعلام فرمائید ))