روزى کشاورزى متوجه شد ساعت طلاى میراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم کرده. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت، از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند، کمک خواست و وعده داد هرکس آن را پیدا کند، جایزه می گیرد.
به محض این که اسم جایزه برده شد ،کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه هاى علوفه را گشتند، اما بازهم ساعت پیدا نشد.
همین که کودکان ناامید از انبار خارج شدند، پسرکى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتیى دیگر به او بدهد. کشاورز نگاهى به او انداخت. کودک مصممی به نظر می رسید. باخود اندیشید: چرا که نه!.
پس کودک به تنهایى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید:
چگونه موفق شدى درحالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
کودک پاسخ داد: من کار زیادى نکردم، فقط آرام روى زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تیک تاک ساعت را شنیدم. به سمتش حرکت کردم و آن را یافتم!
"ذهن وقتى در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله کار می کند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکى آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگى خود را آن گونه که مى خواهید، سروسامان دهید".
بسیار جالب ...کاش اون آرامشه به وجود همه برگرده
انشا اله که برگرده
سلام ....عید به شما تبریک میگم ...نماز و روزهاتون قبول باشه انشاءالله ........ممنون از حضورتون
سلام
ممنون و سپاس انشااله که از شماهم قبول باشه
ســــلام
وب خوبی داری
به وب منم بیا
اگر با تبادل لینک موافقی بگو تا وب همو لینک کنیم.
سلام
با تشکر از شما دوست عزیز خدمت میرسم