ریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت :
حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا میشد که این کار را بکند...
کریستف کلمب پاسخی نداد، ولی پس از مدتی درخواست کرد تخم مرغی برایش بیاورند.
سپس آن را روی میز گذاشت و گفت :
آقایان! شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من بعد از شما این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد...
همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود؛ سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند :
غیر ممکن است»
- غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. کریستف کلمب تخم مرغ را از آن ها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد...
مردان اسپانیایی گفتند :مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد.
نتیجه :
شما چه کار بزرگی باید انجام بدهید؟!!!
به همان فکر کنید و دست به کار شوید،
تفاوت میان انسان های موفق و دیگران، کمبود توانایی یا آگاهی نیست، بلکه کمبود اراده و عمل است.
«نیمه می شنویم، یک چهارم می فهمیم، هیچی فکر نمی کنیم، و دو برابر واکنش نشان می دهیم!»
سال ها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد می شد که به طور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد،
صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید، دلش سوخت ورفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه. پسربچه باولع زیادسیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد. اون با خودش گفت:
بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دو تا سیب کوچک تر عوض کنم!
و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیب ها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دو تا سیب خرید و این کار را این قدر انجام داد تا این که تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمی رفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه می کرد، میوه می خرید.
چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگ تر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمی شد و سعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چندنفر را هم سرکار گذاشت.
چندسالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و به جای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و به جای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاب کرد و موفق به تولید بزرگ ترین و باکیفیت ترین موبایل های دنیا شد.
اون شخص کسی نبود به جز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"!
اون توی یه مصاحبه گفته:
علت این که شکل مارک جنس های من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم، گذشته ام رو با دیدن این #سیب به یاد بیارم...
❣️ یک دقیقه مطالعه
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد.
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!
با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!
آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!
اما ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.
وقتی بچه زمین میخورد و والدین زمین را کتک میزنند تا کودک آرام شود (کار تربیتی بسیار اشتباه...!!)
وقتی میگویند اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، اگر با غریبه حرف بزنی می دزدنت، اگر فلان کارو کنی کلاغه به بابات خبر میده...
یک طفل معصوم باید گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد.
منبع : روشنایی دوباره
خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد!
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از این ها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟؟؟
تا ۱۸ سالگی از دست مدرسه باید صبح زود پاشیم نمیتونیم بخوابیم
(( لطفا نظرات خود را درمورد این مطلب اعلام فرمائید ))
این متن رو از بالا به پایین و بعد از پایین به بالا بخوانید و تفاوت گفتار را ببینید
امروز بدترین روز بود
و سعى نکن منو متقاعد کنى کهامروز روز خوبى بود."
حالا لطفأ از پایین به بالا بخونید. (( ضمنا نظرات خودتان را درمورد این متن ارسال کنید ))
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند. مادر در حالی که اشک در چشم داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید!
سال ها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون -که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور می کرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم!
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
قدر والدینمان را بدانیم...
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این را بخوانید!
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
ادامه مطلب ...