«خلّصنا من النّار» اینجاست!
لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای «الهی العفو،الهی العفو» مردم،صدای «خلّصنا من النّار»شون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمی خرید ...
بی اعتنا از کنارش رد می شدن....
ادامه مطلب ...