لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد که روی لبه ی لیوان دور می زد. نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته ی جالب اینجا بود که این مورچه ی زبان بسته ده ها بار دایره ی کوچک لبه ی لیوان را دور زد.
هر از گاهی می ایستاد و دو طرفش را نگاه می کرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هردو می ترسید. به همین خاطر همان دایره را مدام دور می زد.
او قابلیت های خود را نمی شناخت. نمی دانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد، به همین خاطر در جا می زد. مسیری طولانی و بی پایان را طی می کرد، ولی همان جایی بود که بود.
یاد بیتی از شعری افتادم که می گفت:
سال ها ره می رویم و در مسیر
همچنان در منزل اول اسیر
ما انسان ها نیز اگر قابلیت های خود را می شناختیم و آن را باور می کردیم، هیچ گاه دور خود نمی چرخیدیم. هیچ گاه درجا نمی زدیم!
مورچه ها خیلی آموزندن چندتا دیگه از این جور متنا که از مورچه درس گرفته بودن خوندم خیلی جالبن
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ساعت هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
______________________________________
[گل]آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم[گل]
با تشکرو سپاس
حتما