می کنند, چقدر فقیر هستند. آن دو, یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر, مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا, ما در
حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی
داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود, اما باغ آن ها بی انتهاست!با
شنیدن حرف های پسر, زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر, تو به من نشان دادی که
ما چقدر فقیر هستیم
زیبا بود...چه بچه ی عاقلی

ممنون و سپاس آجی
م
سلام همسنگر وبلاگ نویس عزیز....
پوستر و پست جدید گذاشته ام خوشحال میشوم تشریف بیایید منتظر حضورتان هستم ..
با تشکر مدیر وبلاگ جنگ نرم
www.jnarm.blogfa.com
---------------------------------
کانال تلگرام وبلاگ جنگ نرم @softwar01
صفحه اینستاگرام وبلاگ جنگ نرم : #afsaran93
-----------------------------------------------------------------------------
با سلام و درود حتما
آبروی حسین به کهکشان می ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می ارزد ، گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست ، گفتا که حسین بیش از آن می ارزد...
بسیار زیبا بود