
پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است. پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه میخواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند با تعجب گفت: داری جان میدهی و از من اینها را درخواست میکنی و قبلا به من گلایه نکردی؟
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم و عادت کردم. ولی می ترسم وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
چوپان همیشه مواظب بود که گرگ ها به گوسفندان حمله نکنند غافل از اینکه گوسفندان گرگ شده بودند و همدیگر را می دریدند..!
احسنت و درود
عیدی چو غدیر این قدر معظم نیست
حبلی چو ولایتش چنین محکم نیست
بر رشته ی محکم ولایت صلوات
بیچاره بود هر آن که مستعصم نیست
***عید سعید غدیر خم مبارک باد***
خلق عالم را ندای یا امیرالمؤمنین است
ایـن صدای دلربای رحمۀ للعالمین است
شده مولا علی امیرالمؤمنین
مبارک مسلمین مبارک مسلمین
خیلی زیبا و تاثیرگذار
ممنون و متشکر
داستان غمناکی بود..
خیلیا هستن تو خانه سالمندان که دریغ از یک نفر که بهشون سر بزنه..
خیلی غم انگیزه اینکه کسی رو داشته باشی که واست پوچ و تهی و
هیچکس باشه!!میدونید که منظورمو..
بله حق با شماست خیلی هستند که فامیل و وابسته دارند ولی هیچ کدوم بهش سر نمی زنند
بله کاملا متوجه هستم منظورتون را
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب....
درود برشما
ممنون و متشکر