گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعیتی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی و ایمان شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده و نامید شدم گویا درباره تو دروغ میگفتند که تو به مال دنیا وابسته نیستی و ایمانت به اخرت یاد است.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را همین الان رها کنم و اینجا را با همه پولهایم ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی صبر هم نکرد تا دمپایی هایش را بپوشد و یا چیز را بردارد.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه ام که با آن گدایی میکنم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ چون کسی به من پول نخواهد داد لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند و تو حتی از آن کاسه هم نمیتوانی بگذری.
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
هر سحر صد ناله و زاری کنم پیش صبا
تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم
ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن
چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم
میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم
وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن
سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی
زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا..[گل]
بسیار زیبا
درود بر شما
سلام..خیلی زیبا و آموزنده بود
تشکرات!
سلام ممنون و سپاس
آموزنده بود
باتشکر ار بازدید و حضورگرمتون