دو فروشنده کفش برای فروش کفشهای فروشگاهشان به جزیرهای اعزام شدند.
فروشنده اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچکس کفش نمیپوشد. فوراً تلگرامی به دفتر فروشگاه در شیکاگو فرستاد و گفت:
فردا برمیگردم.
اینجا هیچکس کفش نمیپوشد.
فروشنده دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد. فوراً این تلگرام را به دفتر فروشگاه خود فرستاد:
لطفا هزارجفت کفش بفرستید. اینجا همه کفش لازم دارند.
فرق بین مانع و فرصت چیست؟ نگرش ما نسبت به آن.
روزی دوستی از #ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا به حال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله، زمانی که جوان بودم ،به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید: خب، چی شد ؟
ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود، ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید: دیگه چرا ؟
ملا گفت: این بار او مرا نخواست،
او خودش هم به دنبال چیزی می گشت، که من می گشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!!!