شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید، پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است. پس به دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم، بی فایده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است .به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود، ولی این "معامله با خدا...!"
"در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش حساب است."
سلام عالی.....مثل همیشه داستانهاتون عالین
سلام
ممنون و سپاس